جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
مجبور بودیم ب این دوری اجباری...باید مدتی تحت مراقبت میبودم تا همچی خوب پیش بره...هرموقع ک زنگ میزد سریع میگفت فک نکنی زنگ زدم ک حال وروجک بابا رو بپرسما،اصلا اینطور نیس،فقط میخوام حال تو خوب باشع،مطمئنم کن ک حالت خوبع...و اگ بگم کیلوکیلو قند تو دلم آب میشد دروغ نگفتم...چقدر این مرد برام جذاب و دلنشین بود...چقد صداش آرومم میکرد...هربار ک بهونه گیر و دلتنگ میشدم خیلی ماهرانه آرومم میکرد،گوشیم زنگ خورد نیم رخ جذابش نشون میداد ک خودشع،،،سریع جواب دا...