پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ما را کِه جگر به دندان و دهان پر از سکوتیم دل داده ولی دلی نصیبمان نیستدر این شهر کِه غوغا سرِ دلدادگی ستچاره ام جز خموشیِ ، احوال چیستچون برگِ خزان بِه زیر پا فتاده اماجزصدای استخوان شکستنم نیستیارِ آن کس ک دلی ز سینه اش نیست، بگو کیستجاناناحوالَت ، بی منو ، با رقیب چِه حالی ست......