شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
درون آینه ذهن من تویی برجا......
کدام خانه ؟کدام آشیانه ؟صد افسوسبی تو شهر پر از آیه های تنهاییست...
آری، من آن ستاره امکه بی طلوع گرم تو در زندگانیمخاموش گشته ام...
در شبان غم تنهایی خویشعابد چشم سخنگوی تواممن در این تاریکیمن در این تیره شب جانفرسازائر ظلمت گیسوی توام...
آهای تو در جان و تن من جاریدلم آن سوی زمانبا تو آیا دارد وعده دیداری ؟چه شنیدم ؟تو چه گفتی ؟آری ؟...
مرگ صد بار بِه از بی تو بودن باشد...
ای قامت بلند مقدسای تندیس جاودانمرا با این عذاب دوزخیت مگذارمهر سکوت را، زین لب سرد ساکتت برداراین سکوت را بشکنمرا به نام بخوان...
مرا بگذارمرا به خویش بگذارمرا به خاک بسپارمن از هجوم هجاهای عشق میترسمکسی ؟نه کسی را دگر نمی خواهمکه عشق بیهوده است...
روزی اگر سراغ من آمد، به او بگواو نام تو را همیشه به لب داشتروزی اگر سراغ من آمد، به او بگواو آرزوی دیدن رویت راحتی برای لحظه ای از عمر خویش داشتروزی اگر سراغ من آمد، به او بگوآن لحظه ای که دیده برای همیشه بستآن نام خوب تو را بر لب داشت...
در دلم آرزوی آمدنت می میردرفته ای اینک ، اما آیاباز می گردی ؟چه تمنای محالی دارم !خنده ام میگیرد...
دیوانه ی رویت منممن از چشم تو مدهوشم...
تو ناز مثل قناریتو پاک مثل پرستوبرای من تو همیشه، همیشه محبوبیپناهم دهدرون خلوت امن و امید راهم ده...
این سر مست دو چشم سیاه توست...
من پذیرفتم شکست خویش رامن پذیرفتم که عشق افسانه استمیروم شاید فراموشت کنمبا فراموشی هم آغوشت کنممی رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنیمی رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی...
تنها تو را ستودمکه بدانند مردمانمحبوب من به سان خدایان ستودنیستتنها تویی که بود و نبودت یگانه بودغیر از تو، هر که بودهر آنچه نمود نیست...