شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
با تو باشم، به هیچ خرسندم...
از آمدنت به کنج دل خرسندم لبریز توام،لبالب از لبخندم خوب است قدم به چشم من بگذاری ای عشق !خوش آمدی ،ارادتمندم...
تابستان بود. تابستان بی دغدغه. تابستان دست های کثیف و اتوبوس های کثیف تر. تابستان بی هراس. تابستان بلاتکلیف و یله.رفته بود سفر. صدایش از دور وسوسه کرد که بیا. می شد اینقدر بی خیال بود که با مانتوی صورتی سوار اولین اتوبوس شد و چند ساعت بعد در شهر دیگری وسط میدان اصلی پیاده شد و لبخند زد.چقدر جهان ساده و خوشایند بود. هر چند که برای من همیشه ساده است. من به گذشتن عادت دارم. به قناعت، به صبوری، به سپری کردن با شگفتی های کوچک. به مزمزه کردن وقت. ب...
با تو باشمبه هیچخرسندم.....
با تو باشمبه هیچ خرسندم...