خسرو، اندیشه های لطیف داشت مثل گل، و مثل خون سرخ بود، و گهواره های سکون را، به تکاپو واداشت با مرگِ سُرخ.
من! با سیاهی دو چشم سیاه تو، خواهم نوشت بر هر کرانه ی این باغ دستی همیشه منتظر دست دیگرست! چشمی همیشه هست که نمیخوابد!