سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تنها میدانستم زمستان بودتنها میدانم زمستان استتنها...زمان یخ بستهو من-یک ماهی-ساکنِ آبواره ای که از چشمِ آسمان اُفتاده استآرمان پرناک...
خسرو،اندیشه های لطیف داشتمثل گل،و مثل خون سرخ بود،و گهواره های سکون را،به تکاپو واداشتبا مرگِ سُرخ....
به زبانی غیر مادریبا الفباهای بیگانه به مفهوملبریز از واژه های معلقشعری خاکستری راپیچیده در لفافه ی اندوهبرایت هجی خواهم کردکه به هنگام سخنزبان را در حنجره فرو بکشدآتش فشان به گوش باایستدرعد لکنت بگیردو سیل طغیان کندمیگریزم از این سکونپابرهنهباور کنباور کن در این دارالمجانین گنگبه زبان های مکررشعر دندان گیری برایت ندارمو آنقدر خاموش مانده امکه لبهایم از فرط فروبستگیدر آغوش مرگخاک میخورند ......