
محمود خلیلی
کوتاه مثل آه
دلم با برق چشمت شد هوایی
ندارد دیگر از دامت رهایی
کجایی تا ببینی التهابم
خدایی مرُدم از داغ جدایی.
کشیدی بینمان دیوار سنگی
نکردی لحظه ای حتا درنگی
نشان کردی مرا با تیر مژگان
ولی کُشتی مرا با تیر جنگی.
با ترکش چشم خود هلاکم کردی
چون گمشدهای به زیر خاکم کردی
گمنامم و کو ز من دگر نام و نشان
یعنی چو شهید بی پلاکم کردی.
آمد طرفم یکصد و ده ترکشِ سرکش
مجروح شدم جبهه به ده ضربهی ترکش
درکش نبود ساده ولی باورشان کن
هر چند که سخت است همان جبهه و دَرکش.
پیراهن خاکستری آسمان/ دکمه ندارد
مثل ابرهایی که / باران ندارند
و علف های هرز / به دهان هیچ بزی / خوش نمیآید.
سرک میکشی / مثل نوری از پس پرده
شعرهایم را میخوانی / از پشت جلد
خطوط میدوند / دیوانها دیوانه میشوند/ تو ترانه میشوی
ومن / تازهتر از سبزینههای باغ
ستارهها / افتادهاند در ته چاه / در آسمان واژگون
من بر ماه میتابم
و آسمان را
طی میکشم.
ای شعر و غزل ترانه یعنی خود تو مقصود من از زمانه یعنی خود تو
دنبال بهانه بودهام از سر شب صبح و سحر و بهانه یعنی خود تو
من واژه به واژه مست از بوی توام بشکفتن هر جوانه یعنی خود تو
شد روح ترانه از تو جاری به...
اندام تو خوش تراش و شیرین حرکات ریزد ز سر و دوش تو دائم برکات
گیسوی تو مِشکین و ز مُشک اولیتر بر چهرهی مَهوش تو هر دم صلوات
با جرعهای از جام لبت مست شوم پس سکته زنان روم به حال سَکرات
دستم چو بگیری ز طرب زنده شوم...
لبت با لبم گفت و گو میکند و خونم چو می در سبو میکند
بسوزد لبت همچو آتش تنم و خاکسترم زیر و رو میکند
نشاند مرا در بر آینه مرا با خودم روبهرو میکند
سر من جهان را به چالش کشد خودش کار ما پشت و رو میکند
تن...
سرم را به طاق کوبیدی
ماه ورم کرد
آسمان سیاه پوشید
صدای قهقهه پیچید
ابر
گریست.
دل
به آهی بند است
چشم
به نگاهی...
برساحل نوشتیم: عشق
موج آمد
عشق را برد.
در آینه
پیرمردی ایستاده است
و
موهای دماغش را
با درد میکند.
لمیدهام کنار دیوار کاهگلی
و تابستان کودکیام
در آبی حوض
دست و پا میزند.
جلاد گفت:
حق انتخاب داری
یا طناب دار
یا سرخی خنجر ،
کبوتر آزادی هم
به جای بردن زیتون
بهتر نیست
کنج خانه باشد ؟
گفتم که
دیر یا زود می رسند
زخم ها دهان گشوده اند
کوچه ها
در قرق شب است
چراغی بیاور
....
صبر کن
صدایی از بام آمد
گزمه ها رسیدند .
می پرسد: شورت گره ای ...؟
تلخ می گویم:
کودک عشقم سال پیش مُرد.
می پرسد: آدامس ...؟
تلخ می گویم:
گذشته را می جوم، کافی است.
می پرسد: سیگار؟
چیزی نمی گویم.
آتش می زند و تلخ می گوید:
این تلخی را مهمانِ من باش.
رد می شوم از بلور کاوه
مثل نور،
از میان درهای بسته
مثل صوت،
از روی قله های ندیده
مثل باد ،
از زیر اقیانوس
مثل آب،
من
شاعرم.
به گلویِ بریده یِ قلم
قسم،
به کاغذ مچاله ی آن گوشه ها
قسم،
تو شعر آخرم نیستی،
اما
آخرین شاعرِ این کوچه ها منم
در صفِ نان .
یکی،
قاب عکس خود را
یکی،
ساعت دیواری را
و یکی،
مسیح را،
آویزان می کند
از میخ ،
چه کاربُردهایی دارد این میخ !