
محمود خلیلی
کوتاه مثل آه
ای شعر و غزل ترانه یعنی خود تو مقصود من از زمانه یعنی خود تو
دنبال بهانه بودهام از سر شب صبح و سحر و بهانه یعنی خود تو
من واژه به واژه مست از بوی توام بشکفتن هر جوانه یعنی خود تو
شد روح ترانه از تو جاری به...
اندام تو خوش تراش و شیرین حرکات ریزد ز سر و دوش تو دائم برکات
گیسوی تو مِشکین و ز مُشک اولیتر بر چهرهی مَهوش تو هر دم صلوات
با جرعهای از جام لبت مست شوم پس سکته زنان روم به حال سَکرات
دستم چو بگیری ز طرب زنده شوم...
لبت با لبم گفت و گو میکند و خونم چو می در سبو میکند
بسوزد لبت همچو آتش تنم و خاکسترم زیر و رو میکند
نشاند مرا در بر آینه مرا با خودم روبهرو میکند
سر من جهان را به چالش کشد خودش کار ما پشت و رو میکند
تن...
سرم را به طاق کوبیدی
ماه ورم کرد
آسمان سیاه پوشید
صدای قهقهه پیچید
ابر
گریست.
دل
به آهی بند است
چشم
به نگاهی...
برساحل نوشتیم: عشق
موج آمد
عشق را برد.
در آینه
پیرمردی ایستاده است
و
موهای دماغش را
با درد میکند.
لمیدهام کنار دیوار کاهگلی
و تابستان کودکیام
در آبی حوض
دست و پا میزند.
جلاد گفت:
حق انتخاب داری
یا طناب دار
یا سرخی خنجر ،
کبوتر آزادی هم
به جای بردن زیتون
بهتر نیست
کنج خانه باشد ؟
گفتم که
دیر یا زود می رسند
زخم ها دهان گشوده اند
کوچه ها
در قرق شب است
چراغی بیاور
....
صبر کن
صدایی از بام آمد
گزمه ها رسیدند .
می پرسد: شورت گره ای ...؟
تلخ می گویم:
کودک عشقم سال پیش مُرد.
می پرسد: آدامس ...؟
تلخ می گویم:
گذشته را می جوم، کافی است.
می پرسد: سیگار؟
چیزی نمی گویم.
آتش می زند و تلخ می گوید:
این تلخی را مهمانِ من باش.
رد می شوم از بلور کاوه
مثل نور،
از میان درهای بسته
مثل صوت،
از روی قله های ندیده
مثل باد ،
از زیر اقیانوس
مثل آب،
من
شاعرم.
به گلویِ بریده یِ قلم
قسم،
به کاغذ مچاله ی آن گوشه ها
قسم،
تو شعر آخرم نیستی،
اما
آخرین شاعرِ این کوچه ها منم
در صفِ نان .
یکی،
قاب عکس خود را
یکی،
ساعت دیواری را
و یکی،
مسیح را،
آویزان می کند
از میخ ،
چه کاربُردهایی دارد این میخ !
مرا به نام تو می خوانند،
در تاریکی ما می شویم
در نور، من و تو
همراه با توام ولی
کسی مرا به من نمی شناسد
من
سایه ام .
« ساقه ام را کرم خورده
باز هم ولی
سبز خواهم شد
من ریشه دارم »
وطنم
دوش در گوش ام گفت.
غریوِ شادمانی؟
نه،
کابوس بود
تعبیرِ وارونه ی رویا،
آن همه همهمه
ریزشِ بهمن بود
بر سر رؤیای ما.
با سر به دیوار کوبید باد
راهِ رفتن نبود ،
نشست
به زوزه
به گریه
گفت:
ه...و ه...و ه...و
یعنی: هر چه بادا باد .