حضرتِ جاذبه در قصّه ی تَر جامانده اشک در مَعبرِ شب عُقده ی چیدن دارد آنقدر غُصّه زیاد است که هر پنجره ای از بُلندای تنم شوقِ پریدن دارد بعدِ تو درد شدن ماضی استمراری است رو به آینده ی تاریک بُنِ فاصله ها در سکوتی ابدی روح زمان سررفته...