حضرتِ جاذبه در قصّه ی تَر جامانده
اشک در مَعبرِ شب عُقده ی چیدن دارد
آنقدر غُصّه زیاد است که هر پنجره ای
از بُلندای تنم شوقِ پریدن دارد
بعدِ تو درد شدن ماضی استمراری است
رو به آینده ی تاریک بُنِ فاصله ها
در سکوتی ابدی روح زمان سررفته
روی بدحال ترین زاویه ی حوصله ها
پُشتِ دیوار دلم عقربه ها غمگینند
روی هر ثانیه ای ساعت غم می چینند
در اتاقی که پر از زمزمه ی لَغلَغه هاست
آخرین چکّه ی افکار مرا می بینند
وقتِ دوشیدن پاییز غزل شیهه زدو
تب خود را سَرِ دیوانگی برگ کشید
آنقدر چشم خیابان به درختان افتاد
ته بن بست سپیدار صفِ مرگ کشید
واژه در واژه ی هر شعر به خود پیچید و
لای انگشتِ لبانم مزه ی دود گرفت
استخوان در وسط طاقِ گلوی سرطان
پَشه ای بود که تاج از سر نمرود گرفت
در سراشیبِ هَزج رو به رَ مل میرقصد
تنِ آفت زده ی کُشته ی اوزان جنون
روحِ دندان زده ام ساز مُطَنطَن دارد
بعدِ نُت های به جوش آمده ی غرقِ به خون
بند بندِ دلم از خاطره ها بُر خورده
کوچه در کوچه پُر از حادثه ی دیوار است
ذهن در باور خود تاوَلَکی سر به هوا
هر چه آمد به سرش از دهنِ خودکار است
در خمِ خستگی فاجعه ی افکارم
اگر این درد خلاصی ندهد این بارم
یا تو را دست نفس های کسی بسپارم
دار را در وسط تختِ خودم میکارم
تا بدانی که میانِ غم و موج نوسان
مخرج مشترکی هست، نگو زنده بمان
با همان رِیل که آوار شدی بر کَمِ من
تیز برگرد و رها کن یقه ی سوزن بان
سید هادی محمدی
ZibaMatn.IR