سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در ظلمت شب، نغمه ها خاموشند،فریادها در تاریکی محبوسند.سیاهچاله ای ژرف، دهان گشوده،راز کهکشان در آن انباشته.زمان و مکان، در هم گره خورده،در گردابی هولناک، دفن شده.ستارگان بی نور، سرگردانند،جهان ها در تاریکی، ناپدیدند.اسراری ناگفته در آن نهفته،که هیچ کس از آن آگاه نیست.هیچ رازدانِ این ظلمت مطلق،در این شب بی پایان، نیست....
در ظلمت شب، نغمهٔ من گم شد،در تاریکی مطلق، فریاد من خاموش شد....
در ظلمت شب، ناله جانسوز من بگرفت،شور غم در سینهٔ غمگین من گرفت.غم، چون سیل وحشی، بر جانم تاخت،خواب و آرام از دیدهٔ من ربود و باخت.ستارگان در آسمان، خاموش و غمگین،نظاره گر اشک و نالهٔ من بودند، مسکین.ماه، رخ پنهان کرد در ابر تیره،گویا که از درد من، ناله سر داد، پرخاشگرانه.نسیم شب، در سکوت مطلق،نغمهٔ غم انگیزی سر داد، جان سوز و سوزان.گفتم: ای شب، ای ظلمت بی کران،تا کی باید در این غم و درد بمانم، زندانی؟گفت: ای انسان، ای اسیر...