پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می خواهم از حال و هوای، این روزهایم برایت بنویسم: این روزها زیادی ساکت شده ام، نمیدانم چرا حرفهایم به جای گلو از چشمانم فرو میریزد! از دلم بگویم که به اندازهٔ تمام روزهای پاییزی، گرفته است... یا از چشمانم که به اندازهٔ تمام ابرهای بهاری، بارانی است... قلبم انگار به اندازهٔ سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است... اما وجودم در کورهٔ داغ تابستانی، می سوزد... چه چهار فصل غم انگیزیست سرزمین،دقایق من... اما من با این وجود، هنوز هم بیشتر ا...
ای آنکه دوست میدارمت اما ندارمت ......
آشکارا نهان کنم تا چند؟دوست میدارمت به بانگ بلند...