سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ریل هارفتن ات را تماشا می کنند وُبوسه ها اشک می شونددر آخرین ایستگاه...✍️شهناز صمدی ...
شاید دیربه تو برسمشاید دیرترشاید هم ...من راهِ پُربیراهه ای بودم،یک راهِ صعب العبوربایدسرعتگیرهای درونم رازودتر می شناختمهمان هایی که برایمایست بازرسیخطوط عابرپیادهزیرگذرو ایست بازرسیتعریف کرده اندمنکنار نخواهم کشیدنامِ خود را ادامه می دهم...«آرمان پرناک»...
یک روزدست از شعر می شویمدستِ ایستگاهِ یادت را می گیرمو سوت زنان با همسوارِ قطاری نامرئی خواهیم شد...«آرمان پرناک»...
«برای آخرین بار، دستش را فشردم و جدا شدیم برای همیشه. قطار حرکت کرده بود، در کوپه کناری که خالی بود نشستم، و تا ایستگاه بعدی گریه کردم.»_آنتون چِخوف...
پنجره ای رو به ایستگاه قطارم؛ با منظره ای مکرر از وداع...آدم های زیادی هرروز مقابل چشم های من خداحافظی می کنند، چمدان های زیادی هرروز مقابل چشم های من ایستگاه را ترک می کنند، و تنها من می دانم که هیچ آدمِ چمدان به دستی را دوبار در ایستگاه ندیده ام؛آنان که رفته اند، برای همیشه رفته اند... نسیم لطفی قلب دوم ندارم نشر نگاه...
پر از تنهایی بودایستگاهجا خالی دادندمسافران زندگی...
دلم یک عاشقیِ بی هوا می خواهداز آنها که قلبت را می لرزاندو اشکهایت را می پوشاند...دلم می خواهد سوار بر قطاری شومدر ایستگاه ناشناسی پیاده شومو تو بی هوا سر و کله ات پیدا شوددر آغوشم بگیریو چمدانِ نه چندان سنگینم رابه بهانه ی مردانگی ات حمل کنیو منتکیه داده بر بازوانتنگاهت کنمبا تمام زنانگی ام...
چه ساده ایم ! در این ایستگاه خالیِ متروکنشسته ایم کماکان به انتظار ... بِمانَدچه روزهای قشنگی قرار بود بیایندچقدر شاکی ام از دست روزگار ... بِمانَد !...
ما فقط یک ایستگاه نشین بودیمنه مسافر این قطار...این را وقتی فهمیدم که:قطار در روحم سوت کشیدو ریلِ دردهایم به هم رسیدند!ارس آرامی...
|| ایستگاه درد ||ما اگه مسافر قطار بودیمپس چرا کسی بلیط ما را پاره نکرد؟قطار در روحمان سوت کشید و رفت،ریل ها در استخوانمان آتش گرفتند!و سوزن بان با بستن ریل،ما را در این :ایستگاهِ درد: محبوس کرد...ارس آرامی...
بی فرجام ؛نشسته در ایستگاهی متروکبه انتظار مسافری درگذشته...
راه میرومسوت میزنمو دود می کنم !سالهاستقطاری شده امکه نمیداند تو رادر کدام ایستگاه دنیاگم کرده است ...!...
چند ماهی بود تو یک کشور خارجی زندگی میکردم و ترددم با اتوبوس بود و نمیدونستم برای اطلاع راننده که ایستگاه پیاده میشی باید اون سیمی که بالا سرته رو بکشی،من خیلی سنتی راه میوفتادم تا پشت صندلی راننده و میزدم رو شونش و میگفتم داداش ایستگاه پیاده میشم...
من فقط یک ایستگاه بین راهی بودم ...که او خستگی در کند و به راهش ادامه دهدبرای رسیدن به آنکه دوستش دارد! ....
تمام پنجره های جهان مکدر بوددرست اخر صف ایستگاه آذر بود...
برف آمد که جای پای تو رابر زمین عمق بیشتر بدهدبرف آمد که با زبان سپیدجغد را از درخت پَر بدهداز همین قاب مستطیلی شکلدیده ام ایستگاه آخر راشیشهها را بخار میگیردتا نبینم نگاه آخر راچیزی از آسمان نمیخواهمتو اگر لکه ابر من باشیزندگی را به گور میبخشمتو اگر سنگ قبر من باشی...
زندگی با تمام فراز و نشیب هایشایستگاهِ آرامشی دارد حوالیِ آغوشت!و عشققطعاً همین حال خوبیست که من با حضورتو دارم.️️️...
برا دختره بوق زدم نگو دم ایستگاه بود همه راننده تاکسیا ریختن سرم، حالا دو ساعت قسم میخوردم به اینا میگفتم والا من مزاحم نوامیسم نه مسافرکش...
پایانه ای ست بی مقصدراهی که در هیچ ایستگاهی به تو نمی رسدپیاده نمی شوم...
به تمام ایستگاه های شهر حسودی میکنم!آنها لحظه ای تو رابی هیچ احساسی در آغوش میگیرند!اما من تو را با این همه احساساز دست داده ام......
از کدام قطار جهان جا مانده اممدام فکر می کنمیکیتوی یک ایستگاه دور افتادهگل بدستبه انتظار من نشسته است!...
هوای آمدنتایستگاه را هوایی کرده استمرا ...بی هوا دیوانه!...
زندگی قطار است نه ایستگاهسوار شو...در حرکت باشو از این سفر لذت ببر!...
قطار می رودتو می رویتمام ایستگاه می رودو من چقدر ساده امکه سال های سالدر انتظار توکنار این قطار رفته ایستاده امو همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام...