متن ایستگاه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ایستگاه
قطار
خاموش است
درهای از آهنِ فراموشی
در سالنی
که دیوارهایش
با نفسِ مردگان نفس میکشند
مردی
نشسته
بر صندلیِ بیخاطره
با چشمانی
که پاییز را
مثل یک زخمِ کهنه
در خود پنهان کردهاند
بغضش
نه صدا دارد
نه اشک
فقط
در گلویش
قطرهقطره
برف میبارد
و قطار
نمیرود
نمیماند...
چه قطارهایی که آمدند و رفتند
تا توانستم فراموش کنم خاطراتی را
که در آن توقف چند ساله در
ایستگاه تو داشتم...
یلدا رسید و حلقه ی مردم به دورِ او //
من ایستگاهِ آخرِ دنیا به انتظار!....
«آرمان پرناک»
شاید دیر
به تو برسم
شاید دیرتر
شاید هم ...
من راهِ پُربیراهه ای بودم،
یک راهِ صعب العبور
باید
سرعتگیرهای درونم را
زودتر می شناختم
همان هایی که برایم
ایست بازرسی
خطوط عابرپیاده
زیرگذر
و ایست بازرسی
تعریف کرده اند
من
کنار نخواهم کشید
نامِ خود را ادامه می...
یک روز
دست از شعر می شویم
دستِ ایستگاهِ یادت را می گیرم
و سوت زنان با هم
سوارِ قطاری نامرئی خواهیم شد...
«آرمان پرناک»
چه ساده ایم ! در این ایستگاه خالیِ متروک
نشسته ایم کماکان به انتظار ... بِمانَد
چه روزهای قشنگی قرار بود بیایند
چقدر شاکی ام از دست روزگار ... بِمانَد !
ما فقط یک ایستگاه نشین بودیم
نه مسافر این قطار...
این را وقتی فهمیدم که:
قطار در روحم سوت کشید
و ریلِ دردهایم به هم رسیدند!
ارس آرامی
|| ایستگاه درد ||
ما اگه مسافر قطار بودیم
پس چرا کسی بلیط ما را پاره نکرد؟
قطار در روحمان سوت کشید و رفت،
ریل ها در استخوانمان آتش گرفتند!
و سوزن بان با بستن ریل،
ما را در این :ایستگاهِ درد: محبوس کرد...
ارس آرامی
بی فرجام ؛
نشسته در ایستگاهی متروک
به انتظار مسافری درگذشته