سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آن روزها چشم بر هم زدنی رفتندآن روزها ...که معما در دستهای ما متورم شده بودآن روزها که خنده ها را ...از میان ستاره های مرموز می چیدیمآن روزها که تمام شب را ...به رنگ سپید در آورده بودیماکنون شب ها ...به انتظار آغشته کردن ما منتظر اندقدر لحظه هایمان را بدانیمروزها رفتنی اند ...رعناابرا himifard...
من و تو در جزیره ای که راه ندارد جاییمن و تو در باغ بهشتیمن و تو در غار زیباییدر جنگل سرسبزی...من و تو در قلب همدیگر شده ایم زندانیو چه خوب است این زندان حبس ابد باشدمتن رعناابرا...