پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
رمانم بگودر سایه های پرده های تاریک شب، نگاهم به او معلق شد. خیره شدم در این غریبه ای که از هیچ کجا آمده بود. مانند یک قطره نور در اقیانوسی از گمراهی، در قلبم نقش برداشت. احساسی عجیب و غریب، همزمان ترس و شور بر احساسم غلبه کرد. چه بود که مرا به اینجا کشید؟او با چشمانی پر از راز و رمز، با لبخندی معصوم و خیره کننده، در سکوتی آرام، به سمتم نگاه می کرد. نگاهی که همه چیز را تغییر داد. هیچ کلمه ای لازم نبود. گفتار او در دل شب چنان...