روزیروزگار با نورِ کائنات بازی میکنی، ای میهمانِ نجیب و نامرئی! در گل و آب قدم مینهی، بیش از آن سرِ سپیدی هستی که هر روز چون خوشهای عطرافشان در دو دستم نگهش میدارم. از آنرو به هیچکس نمیمانی، زیرا دوستت دارم. بگذار تو را در میان طوقههای زرد گسترانم،...