شعر ملل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر ملل
[کرهی زمین]
زمین، در نظر بعضیها،
هندوانهای کوچک است
که آن را قاچ قاچ کرده و
و به دندانش میکشند...
برای بعضی دیگر توپ بازی است و
به دست میگیرند یا که به آغوش میکشند
و به همدیگر پاسش میدهند.
اما در پیشگاه من،
زمین،
نه هندوانه است و نه...
[برای دخترک پریشانم]
چرا گریه میکنی، دخترک نازم!
چرا؟!
تو که پدر و مادرت را داری،
ولی من خبری از پدرم ندارم و مادرم را نیز از دست دادهام!
من که یتیمم، باید یکریز زار بزنم،
تو از چه گریانی؟!
تو که دوستان زیادی داری و
همگیشان تو را دوست...
[جهان سوم]
وقتی که به دنیایی آخرت وارد میشوم
و خویش را در محضر پدر و مادرم میبینم
احوالپرسیهایمان تمامی نخواهد داشت.
آنها میپرسند: براستی زندگیتان بر روی زمین چگونه است؟!
و من سکوت میکنم!
چگونه میتوانم اخبار واقعی جهان را برای آن دو عزیزم بازگو کنم؟!
و با خود...
[سرزمین عشق]
سرزمین عشقم را جا گذاشتم
نماد افتخارمان را نیز رها کردم و
به جای چکش و داس
دل به دستان تو بستم!
و بر روی پرچم سرخش نیز،
گلهای گندم مزرعه را جمع کردم.
سرود ملیاش را نیز از خاطر بردم!
نه روسیه در آن سرود از هر...
ای بیابان، ای میهنِ واپسینِ خدایانِ تبعیدشده،
ای قلمروِ ازلیِ سکوت و صخره،
نه برای سرودنِ آب، که برای ستایشِ عطش، به آستانت آمدهام؛
نه برای نواختنِ برگ، که برای بوسه بر تیغِ خارت.
تو، ای کفِ گشودهی زمین،
که از هر زیور و زینت تهی گشتهای،
ای سیمای عریانی...
نخست، باید بگویم که تو را نمیشناختم.
و هر آنچه پیش از تو بود، هیچ بود؛ نه، کمتر از هیچ.
جهان، پیش از آنکه تو نامی داشته باشی،
تنها گذرگاهی بود از باد؛ خاکستری، تهی، فراموششده.
اینک، تویی آن گیتارِ سرشار از طنین،
که من با انگشتانِ بیقرارم مینوازمش.
تویی...
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن شاخهی مرجانی، آن پیکرهی تراشیده از نور،...
گفتم، با من بیا.
هیچکس نمیداند،
در کجای این خاک، روحِ من از درد به خود میپیچد.
هیچکس آن دهانِ گشوده به تاریکی را،
آن دندانهای به هم فشرده از هول را،
در نیافته است.
من برای تو سخن گفتم،
و تو لب گزیدی از طعمِ آن سخنان.
کلام من،...
قصیدهای برای نمک (Oda a la Sal)
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن...
از میان گسست، شکاف و پرتگاه،
به جستوجوی تو برمیخیزم.
در این پهنهی تهی،
که جز سکوتی تلخ نمانده،
چون کودکی گمشده
نام تو را فریاد میزنم.
خانهها را فرو ریختهام،
دیوارهای ستبر را
بر خاک افکندهام،
تا از پس این ویرانهها،
تنها تو را بیابم.
اما جز هوایی
که...
اینجا، بر کرانه، دریاست.
آری، دریاست اینجا؛ لبریز از خویش، سرشار و سرریز.
از هر سو میجوشد،
به خویش میگوید: «آری»،
به خاموشیاش پاسخ میدهد: «نه»؛
نه میگوید، نه... نه... نهای بیپایان.
به زلالی، به زایشِ کفها، آری میگوید،
سپس، با غریوی سهمگین، نه میگوید.
و ما، آدمیانِ ناچیز،
در...
میهنپرست کوچک!
گلِ رُزِی کوچک،
گاهی مینمایی آنچنان نحیف و بیکس
که گویی در دل کف دستم خواهی گنجید؛
گویی که چنین در کف خواهم گرفتت
و از میانهی نهفتگی
به دهان خویش خواهم بردت.
ولی ناگهان،
قدمهایم به قدمهایت میرسد
و لبهایم با لبانت،
رشد کردهای.
شانههایت چون دو...
نزدیکِ ترکِ آسمان،
نصفِ ماه چون لنگری نقرهگون
میرسد میان دو کوه خاموش.
شبِ سرگردان، حفّاریست
که چشمها را میشکافد؛
بیایید بشماریم
چند ستاره در برکهی تاریکی
بههنگام سقوط خرد شدهاند.
صلیب سوگآلودی
میان دو تیغهی ابرویم حک شد،
سپس گریخت—
در آهنگریِ فلزات کبود،
در شبهایی که جنگ در...
میخواهمت، با دهانی که گرسنهی گندم است
و عطر زمین، و آب، و میوهی سوزانِ انار؛
تو را میطلبم، ای شبِ چسبناکِ آغشته به نَم،
ای زهدانِ گرمِ گلهای بینامِ بهاری.
مرا بازگذار تا انگشتانم، پُر از خاک،
در چینِ ژرفِ موهایت چون پیچک بلغزد؛
بگذار دهانم، در میان پستانهایت...
اکنون، بشمار تا دوازده،
و در آستانهی عدد،
در خلوتی مطلق
نفسها را از هیاهو بازداریم—
نه کلمهای، نه اشارتِ دستی؛
نه لرزشی اضطراری در بندِ اندام.
در چنین سکونی
که بیتکاپو، بیماشین،
شهریارانه بر صحنهی هستی فرود میآید،
ما را درمیرباید
به اتحادِ بینام و بیجهت
در ورای عرف...
اگر بیهشدار خاموش شوی،
اگر ناگاه، بیپایان شوی،
من،
در این جهان پُر ترک،
ادامه خواهم داد به زیستن.
امّا نامِ مرگت را
بر کاغذ نخواهم آورد؛
نه از بیمِ سوگواری،
که از هولِ واژگانِ بیپناه.
اگر تو به نیستی پیوند خوری،
من در هستی خواهم ماند—
نه به اختیار،...
دور مرو، حتی برای یک روز؛
زیرا—زیرا—نمیدانم چگونه بگویم:
یک روز، چونان عمر، طولانیست،
و من بیتو خواهم ماند،
چنانکه در ایستگاهی خالی،
که قطارها، پهلو گرفته،
خوابیدهاند—در انتظار سپیده.
حتی برای یک ساعت نیز مرو؛
زیرا قطرات بیقرار اندوه،
همه در هم میریزد،
و آن دودِ سرگردانِ بیخانمان،
به...
دختری تیرهرخ و چالاک،
تو آبی زندگی را به جمالت هدیه کردهای:
میوهها را رسیده ساختی،
دانههای گندم را پر و گران،
و جلبک را چون موجی مواج،
با خوشی در تنت جای دادهاند؛
چشمانی نورانی،
و لبهایی که چون آب،
لبخند میزنند.
آفتابی سیاهدل و مشتاق،
چون ریشهزنی در...
ملکهات نام نهادهام؛
هرچند بلندبالا چونان کوهانی هست،
پاکتر از شبنم سپیده،
زیباتر از سپیدارِ برجسم—
اما تویی ملکهی بیهمتا.
وقتی در کوچهها گام مینهی،
هیچکس نمیداند که تویی؛
نمیبیند تاجِ بلورینت را،
و نه گلی که چون فرشی از طلای خونین،
زیر گامهایت گسترده میشود—
فرشی که در خیال...
ایالات بیپایان،
نام تو را بر لب نمیرانم مگر در هیئت سوگند،
نه آنگاه که تیغِ حقیقت را
بر سینهگاهِ سوختهام میگذارم،
نه آنگاه که شب، زخمهایم را
چون شرابی کهن، آهسته در درونم میچکاند،
و نه حتی وقتی نخستین فروغت
از لابهلای جامهای شیشهای
تا اعماق هستیام نفوذ میکند....
درخواست خاموشی
اکنون، میتوانند در آرامشم واگذارند؛
اکنون به فقدانم خو میگیرند.
میخواهم پلکهایم را ببندم.
من تنها پنج چیز میطلبم،
پنج ریشهی برگزیده.
نخست: عشقی بیکرانه.
دوم: تماشای خزان.
بیپرش برگها و فرودشان بر خاک،
وجودم ابتر است.
سوم: زمستانی باوقار،
بارانی که دوستش میداشتم،
و نوازش آتش، در...
در قبرستانهایی تنهایی هست،
گورها از استخوانهایی انباشتهاند که سکوت کردهاند،
قلب،
درونِ تونلی میتپد—
تاریکی، تاریکی، تاریکی—
چنانکه ما در خودمان غرق میشویم،
چنانکه گویی در اعماق قلب،
یا در گذر از پوست به روحمان، میمیریم.
وجود مردگان هست،
پاهایی از خاک سرد و چسبناک،
مرگ در استخوان نفوذ...
روزیروزگار با نورِ کائنات بازی میکنی،
ای میهمانِ نجیب و نامرئی!
در گل و آب قدم مینهی،
بیش از آن سرِ سپیدی هستی که
هر روز چون خوشهای عطرافشان در دو دستم نگهش میدارم.
از آنرو به هیچکس نمیمانی،
زیرا دوستت دارم.
بگذار تو را در میان طوقههای زرد گسترانم،...
چنانکه گویی از ستیغ آسمانهای دور،
دستافشانِ نسیم،
درود میفرستند
به سرزمینهایی که هنوز نامی از ما دارند،
پرندگان،
سفیدبالانِ خستهدل،
از بامدادانی گمنام
سوی اقلیمهای کهن بال میگشایند.
بر مدار بادهای بلند
سرازیر میشوند،
در سلوکی بیصدا
بر مرز دشتهای آشنا.
فرود میآیند – آهسته،
چنانکه هیچ آوازهای برنخیزد...