شعر ملل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر ملل
ای زنِ تمام، ای سیبِ جسمانی، ای ماهِ سوزان، ای عطرِ غلیظِ جلبکها، ای درهمآمیختگیِ نور و خاک، چه روشناییِ مبهمی میانِ ستونهای تو گشوده میشود؟ و مرد، با حواسِ خویش، کدامین شبِ باستانی را لمس میکند؟
آه، عشق سفری است همراه با آب و ستارگان، با هوایی حبسشده و...
من گرسنهی دهانِ توام، گرسنهی صدا و گیسوانت، و در خیابانها پرسه میزنم، بیآنکه چیزی مرا سیر کند، خاموش. نان مرا نگاه نمیدارد، و سپیدهدم آشفتهام میسازد، من در جستجوی صدایِ سیالِ گامهای تو در روزم.
من گرسنهی خندهی لغزانِ توام، گرسنهی دستانت، که رنگِ خوشههایِ انبوهِ گندم را دارند،...
پیکرِ تو چون مُهر، از برایِ سرنوشتِ من، همچون مُهرِ یک جامِ زرّین که عطری تلخ دارد، چون حلقهی آتشی که در این خاکِ تشنه، تا ابد به نامِ تو میسوزد.
پیکرِ تو، همچون گُلی به نامِ «زنبق»، همچون عطرِ رُز، که از میانِ گلِ میخک برخیزد، و آن عنابِ...
با ضربهی موج بر آن صخرهی سرکش، روشنایی به بیرون میجهد و گُلِ سرخِ خود را میسازد، و دایرهی وسیعِ دریا، در خوشهای کوچک جمع میشود، در تکقطرهای از نمکِ آبی که فرو میچکد.
آه ای گُلِ ماگنولیای تابان، که در میانِ کفها رها شدهای، ای مسافرِ افسونگر که مرگت...
اگر چشمانِ تو به رنگِ ماه نباشد، اگر گِل نباشد، یا آرد، یا کارِ روزگارِ خاک، اگر آن شفافیتِ هوا، آن فلزِ زردِ گندمزار نباشد، پس چیست؟
اگر آن نورِ ناگهان، آن سنگِ سرخ، آن جادهی خاکی که باد در آن میوزد، در وجودِ تو نباشد، پس من چگونه تو...
گفتم «با من بیا»، بیآنکه کسی بداند در کجا و چگونه، دردِ من در سینه میتپید، و برای من نه گُلِ میخکی بود و نه آوازی، هیچچیز، جز زخمی که عشق در دلم گشوده بود.
دوباره گفتم: «با من بیا»، گویی که در حالِ مرگم، و هیچکس آن ماهِ خونین...
در جنگلها گمشده بودم، شاخهای تاریک بریدم، و آن را، تشنهکام، به لبانم نزدیک بردم تا نجواهایش را بشنوم: شاید آوای بارانی بود که میگریست، یا ناقوسی شکسته، یا قلبی که از درد، بریده بود.
چیزی بود که از دوردستها به گوش میرسید، گویی عمیقاً در خاک پنهان شده، فریادی...
ای پیکرِ تو، ای لمسِ تو، ای نورِ تو، ای هستیِ تو، ای که محبوبِ منی، در روز و در شب، ناگاه، در آغوشِ من، چون موجی که در دلِ اقیانوس گم میشود، ناپدید میشوی.
دیگر نه دستانی که بر سینهام مینهی، نه چشمانی که در خوابِ من میبندی، و...
آن تنگهی خیالانگیز را به یاد خواهی آورد،
آنجا که عطرها، سرگردان و رها، راه میجستند؛
و گاهگاه، پرندهای که جامهای از آب و درنگ به تن داشت —
جامهای زمستانی.
ارمغانهای زمین را به یاد خواهی آورد:
آن عطرِ سرکش، آن گِلِ زرین،
علفهایِ وحشیِ آن بیشهزار،
ریشههایِ شوریده،...
ای عشقِ سرکش، ای بنفشه با تاجِ خار، ای بوتهزارِ پُرخار در میانهی اینهمه شور، ای نیزهی رنجها، ای جامِ آتشینِ خشم، از کدامین بیراهه و چگونه به جانِ من راه یافتی؟
چرا آتشِ دردآگینِ خود را، چنین ناگهان، بر برگهای سردِ مسیرم فرو ریختی؟ چه کس گام برداشتن به...
عشق من، پیش از آنکه تو را بشناسم، هیچ نمیدانستم،
و چون به آموزشِ خاطره پرداختم، دریافتم
که جهانِ پیرامونم نامی دیگر دارد؛
اشیاء، ناگهان حیاتی دیگر یافتند.
چوب، ناگهان چوب شد،
شراب، شراب،
و نان، آن طعمِ آشنایش را برای من بازآورد.
آتش، گل، آرد،
و هر آنچه در...
من با کلمه به کلمهی شعر
برای تنت
پیراهنی
به زیبایی گلستان خواهم دوخت
تا پروانههای پاییزی خیالاتت
از باغ سینهات دور نشوند.
من از چکچک شبنمهای نشسته
بر گیسوان خیس
شعری سبز،
لبخند را بر لبانت تحریر خواهم کرد.
تا خنده از هجوم غم در امانت نگه دارد.
ماتیلدا، ای نامی از جنسِ گیاه و سنگ و شراب،
از هر آنچه از خاک میروید و پایدار میمانَد؛
واژهای که سپیدهدم در رویشِ آن است،
و در تابستانش، روشنیِ لیموان غوغا میکند.
در این نام، کشتیهایی چوبین روانند
میانِ ازدحامِ آتشِ نیلگونِ دریا؛
و حروفِ این نام، آبِ رودی...
پیاز، ای گویِ نورانی،
ای قُرقُرهی بلورین که لایه بر لایه
بر تنِ تو تنیده شده است.
در ظلمتِ خاک، رازِ مدوّرِ تو قوام گرفت،
و آن بطنِ شبنمگرفتهی تو،
کامل شد.
در زیرِ زمین، معجزهی تو رخ نمود،
و آن ساقهی سبزِ تو،
چون شمشیری در دلِ باغ، به...
آه دیگر مکشید، بانوان...
آه دیگر مکشید، بانوان، آه دیگر مکشید؛
که مردان هماره دغلکار بودند،
پایی در دریا و پایی بر ساحل،
و هرگز به یک دل قرار نگرفتند.
پس، چنین غمین مباشید،
رهایشان کنید،
شاد و سرخوش بمانید،
و همهٔ نواهای اندوه خویش را
به آوازی سبک و...
نان را از من بگیر اگر میخواهی؛
هوا را از من بگیر،
اما خندهات را نه.
آن گلِ سرخ را از من بگیر،
آن سوسنِ آبی را که میکاری،
و آن آبِ سرکش را که ناگهان
در شادمانیِ تو میجوشد—
آن موجِ ناگهانیِ نقرهگون که از تو میزاید.
نبردم سخت...
کلمهای زاده شد،
در دلِ روزگارانِ ظلمت و خون.
کلمهای بیشکل و بیصدا،
که خاستگاهش سکوتی گرانبار بود و وحشتی باستانی.
آری، نخستین کلمه در دلِ هراس زاده شد.
نمیدانم از کدام خاکِ تفدیده، از کدام صخرهی گداخته.
شاید از غارهای خاموش، آنگاه که نخستین انسان
چشمانِ هراسانش را به...
آنگاه که بمیرم، دستانِ تو بر دیدگانم باشد،
تا نور و گندمزارِ دستانت را
دیگر بار بر پیکرِ خاموشم حس کنم،
و آن لطافتی که سرنوشت مرا دگرگون ساخت، همراهم بماند.
بخواه که تو زنده بمانی، آنگاه که من خفتهام و در انتظار توام؛
و گوشهایت هنوز آوازِ باد را...
تو را دوست نمیدارم آنگونه که گلی نمکین را،
یا یاقوتی سرخ،
یا تیغِ میخکی که آتش را در جهان میپراکند؛
تو را دوست میدارم آنگونه که آدمی
چیزهای نهان و تیره را دوست میدارد،
در ژرفترین خلوت، میان سایه و جان.
تو را دوست میدارم چون آن گیاهِ گُلنکردهای...
[کرهی زمین]
زمین، در نظر بعضیها،
هندوانهای کوچک است
که آن را قاچ قاچ کرده و
و به دندانش میکشند...
برای بعضی دیگر توپ بازی است و
به دست میگیرند یا که به آغوش میکشند
و به همدیگر پاسش میدهند.
اما در پیشگاه من،
زمین،
نه هندوانه است و نه...
[برای دخترک پریشانم]
چرا گریه میکنی، دخترک نازم!
چرا؟!
تو که پدر و مادرت را داری،
ولی من خبری از پدرم ندارم و مادرم را نیز از دست دادهام!
من که یتیمم، باید یکریز زار بزنم،
تو از چه گریانی؟!
تو که دوستان زیادی داری و
همگیشان تو را دوست...
[جهان سوم]
وقتی که به دنیایی آخرت وارد میشوم
و خویش را در محضر پدر و مادرم میبینم
احوالپرسیهایمان تمامی نخواهد داشت.
آنها میپرسند: براستی زندگیتان بر روی زمین چگونه است؟!
و من سکوت میکنم!
چگونه میتوانم اخبار واقعی جهان را برای آن دو عزیزم بازگو کنم؟!
و با خود...
[سرزمین عشق]
سرزمین عشقم را جا گذاشتم
نماد افتخارمان را نیز رها کردم و
به جای چکش و داس
دل به دستان تو بستم!
و بر روی پرچم سرخش نیز،
گلهای گندم مزرعه را جمع کردم.
سرود ملیاش را نیز از خاطر بردم!
نه روسیه در آن سرود از هر...