خسته تر از کارگرِ ساختمونی که صبح تا شب کار کرده، ناتوان تر از نابینایی که دیگه تنهایی از عهده کاراش برنمیاد، درمونده تر از پیرزنی که برایِ راحتی بچه هاش آرزویِ مرگِ خودشو داره و بذار راحتت کنم، درست مثلِ عروسکِ غمگینی که صاحبش سالهاست در انباریِ نمور و...