جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
غرور لعنتی شد پایِ رفتن,گرچه میدانمدرون جاده های بی سر و ته,بی توحیرانممنم آنکه برای عشقهای دیگران شاعر شدم امّاخودم یک مصرعِ بی وزن,در اعماق دیوانمشبیه شهریارم,شاعری عاشق بدون توجوانی رفته و پیرم، ولی نشکست پیمانمشکوفایی نخواه از من,خزان زد شاخه هایم راشبیه \باغ بی برگی\میان ماه آبانمبه جان شانه هایت,شانه هایم تا که میلرزدبه جای شانه های تو سری دارم به دامانمفدای چشم تو,اشک و \غروبِ مردمکهایم\سزاوار عذابم من که با...