شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پدرم کارگر بودمرد باایمانیکه هر وقت نماز می خواندخدااز دست هایشخجالت می کشید...
کوه را خستگیِ ایستادن می فرسایدرود را خستگیِ رفتنو انسان در میان ایستادن و رفتن ......
رویاها زیباتر از آناندکه حقیقت داشته باشندبه رویا میمانیدوردست و دست نیافتنیهمیشه تو رااینگونه احساس کردهام.......