سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
اندوهِ سفت و سختی،چپِ سینه چسبیدهکه با هیچ چیزکه با هیچ کسپاک نمی شودحتی شما رودِ عزیز!«آرمان پرناک»...
من می رومو شما به او بگویید: دیگر مرا نخواهد دید!من خواهم رفت و زمان رفتنم چون رود می رومرود هم آبش را به پشت سر، باز نمی گرداند. شعر: بکر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
هر چقدر دوست داریجلویم سنگ بیانداز، دریا !این رودِ بی دست و پا،سرِ پایان دارد !!«آرمان پرناک»...
پرواز داد بغض رود راحباب...
زیبا می رود رود...
از کدورت روددل به قلاب می دهدماهی...
رودی برنخاست از بسترو دریاتاابد بی خبر...
رودی که می خشکد دگر دریا نخواهد شدآیینه یی که بشکند زیبا نخواهد شد چشمی که با این قطره های اشک عادت کردحتی برای لحظه یی تنها نخواهد شد با اینکه آرامم ولی درگیر توفانم راه نجاتی بعد از این پیدا نخواهد شدمن زاده ی کابوس های تلخ این شهرمشب های وحشتناک من فردا نخواهد شددنیا نمی خواهد مرا ،من خوب می دانم دنیا به کام تلخ من زیبا نخواهد شد من گور خود را هم نمی یابم، کجا هستم؟من مرده ام، این صحنه ها معنی نخواهد شد!خوش ب...
اشتباه می کنند بعضی هاکه اشتباه نمی کنند!باید راه افتاد،مثل رودها که بعضی به دریا می رسندبعضی هم به دریا نمی رسند.رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!...
زاینده ترینرود روان باش و بخندچون باد صبامشک فشان باش و بخنددم آمدهچای صبح با طعم عسلآسودهٔغم های جهان باش و بخند ...شهراد میدری...
کوه را خستگیِ ایستادن می فرسایدرود را خستگیِ رفتنو انسان در میان ایستادن و رفتن ......
مرداب به رود گفت؛ چه کردی که زلالی؟ جواب داد گذشتم...
جاری اند،،، --در من!هزاران رودِ خروشان...که در گذر از کناره ی تو راهِ دریا را گم کرده اند...لیلا طیبی (رها)...
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیممن که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی...
آزادیرودی ست که هرچه به سنگ می خورد سرشاز دریا، کوتاه نمی آید... .حادیسام درویشی...
ماه همخوابه ی مرداب هاستو نه رود...!...
رود می خواست به دریا برسد، راه افتادبینشان تا به ابد فاصله انداخت کویر......
می نشینم لبِ رودریسمانی، می گذارم در آبتا بگیرم شایدعمرِ بگذشته ی خویشلیک می دانم منماهیِ کوچکِ عمرسال ها پیشگذشت از این رود ......
چشمانم ؛رود شده انددر خالیِ نبودنتآن قدر نیامدیکه جان رویاهایم را آب برد...
مردابخودکشیِ یک رود استوقتی که ماه ، از او آئینه خواست....
ای کوه در بلندی نامت بمان، ولییک روز زیر چشم تو هم رود می کشند...
من پر از نورم و شنو پر از دار و درختپرم از راه، از پل، از رود، از موجپرم از سایه برگی در آبچه درونم تنهاست......
کاشبه جای دل سپردن به سنگهادل داده بودم به رودتا خودِ دریا...
به بابام میگم یه شعر بگوحرف دلت باشهمیگهمثل یک رود که به دریاچه غم خواهد خوردحالم از دیدن روی تو بهم خواهد خورد...
دولادولا خزیده بنفشه تا کرانه رود،چمباتمهزده نشسته بیتاب در انتظار بهار....
آبی که بر آسود زمینش بخورد زوددریا شود آن رود که پیوسته روان است...
هرکهجزمنبودازدیدارمانمایوسبودهمتمراروداگرمیداشتاقیانوسبود...!...
صبحم نفسم به عودها بسپاریدروحم به غزل سرودها بسپاریدیک عمر زلال زندگی کردم منتابوت مرا به رودها بسپارید...
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بودکنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را...
رود اگر دل به درختی بسپارد کافیستتا بخشکد وسط راه، به دریا نرسدفال حافظ که بگیرند همه میفهمندکار عاشق فقط ای کاش به یلدا نرسد ....
قایق قسمت اگر دور کند از تو مرارود را سمت تو برعکس شنا خواهم کرد...
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شددل به دریا زدن رود تماشا دارد......
شبیه رود بودیزلال و جاری و گذرا؛قرار اگر به ماندنت بودکه مرداب میشدی.من اینها راهمین تازگیها فهمیدهام...
چه خوب بود...اگر بین من و تو...نه رودی بود و نه کوهی...و نه سایهی هیچ ناامیدی...و نه هیچ آفتاب تند سوزانی..بین ما فقط راهی بودهموارو صافو روشنکه قلبهای ما را به هم میپیوست ...️️️...
مردابباور رودیکه جا ماند...
درد می شستندسازهای بی صدادر چنگ رود...
در دامن کوه آب را آلودیم/بر بستر رود خاک مرگ افزودیم/آینده چه تلخ داوری خواهد کرد چنگیز ترین نسل بشر ما بودیم...
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هممن و تو کوه شدیم و نمی رسیم به همبیا شویم چو خاکستری رها در بادمن و تو را برساند مگر نسیم به هم.....