شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تو هستی و ضد نیست باید باشیمن صفر ولی تو بیست باید باشیاز دست به خون من خضابت پیداستبانو تو دبیر زیست باید باشی...
لبخند زنان به هر که جز من بودیانگار که با من آه دشمن بودیآنقدر که کارکشته هستی بانوگویی که دبیر حرفه و فن بودی...
بر موی مرتبش مرتب کش بودمستغنی و بی نیاز از خواهش بودیک عمر پی اش دویده ام بی حاصلفهمیده ام او معلم ورزش بود...
میکشت مرا به من دوا هم می دادمعجون محبت و وفا هم می داداستاد مسلم خصوصی بود و معشوقه ی من درس جزا هم می داد...