تو هستی و ضد نیست باید باشی من صفر ولی تو بیست باید باشی از دست به خون من خضابت پیداست بانو تو دبیر زیست باید باشی
لبخند زنان به هر که جز من بودی انگار که با من آه دشمن بودی آنقدر که کارکشته هستی بانو گویی که دبیر حرفه و فن بودی
بر موی مرتبش مرتب کش بود مستغنی و بی نیاز از خواهش بود یک عمر پی اش دویده ام بی حاصل فهمیده ام او معلم ورزش بود
میکشت مرا به من دوا هم می داد معجون محبت و وفا هم می داد استاد مسلم خصوصی بود و معشوقه ی من درس جزا هم می داد