صبح من همان دست های مهربان توست آغوش پر مهرت و دوستت دارم هایی که هر روز می گویی و سرنوشت درست از همان جا برای من شروع می شود
سعی کردم! شبیه موشی پیر وسط راه های پیچاپیچ خسته از هیچ راه افتاده در نهایت رسیده است به هیچ! قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است تا ابد هم اگر فرار کنم باز هم سرنوشت من این است...
چه باید کرد وقتی سرنوشت خیلی پُر زور تَر از من و امثال من است ...!!
گاهى سرنوشت انسانها قبل از مرگشان به پایان مى رسد.