پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حال ما را کسی نمی فهمدسال ها سوختیم و دود نداشتزندگی یک دروغ مسخره بودهیچ کس واقعا وجود نداشت!...
پاییز آمدست که خود را ببارمتپاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"بر باد می دهم همه ی بود خویش رایعنی تو را به دست خودت می سپارمتباران بشو ، ببار به کاغذ ،سخن بگووقتی که در میان خودم می فشارمتپایان تو رسیده گل کاغذی منحتی اگر خاک شوم تا بکارمتاصرار می کنی که مرا زود تر بگوگاهی چنان سریع که جا می گذارمتپاییز من ، عزیز غم انگیز برگریزیک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!...
به دست دوست یا که به آغوش امن عشقاین بار اعتماد کنی، خاک بر سرت؛...
عمری ست بینِ ماندن و رفتن مُعطّلیملعنت به جبرِ دائمیِ انتخاب ها......
کاشکی بد نشود آخر این قصه ی بد... ...
من آرزوی بال نخواهم کرداندیشه ی محال نخواهم کردخورشید را خیال نخواهم کردیک ذرّه قیل و قال نخواهم کردهر کار خواستی بکن اصلاً تو !من خسته ام.. سوال نخواهم کرد ....
پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!یک_روز_می_رسم_و_تو_را_می_بهارمت!!_...
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!پاییز: نامِ دیگرِ من دوست دارمتبر باد می دهم همه ی بودِ خویش رایعنی تو را به دست خودت می سپارمت!باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...وقتی که در میان خودم می فشارمتپایان تو رسیده گلِ کاغذیِ منحتی اگر که خاک شوم تا بکارمتاصرار می کنی که مرا زودتر بگوگاهی چنان سریع که جا می گذارمت!پاییز من، عزیزِ غم انگیزِ برگریز!یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!...
ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسدبعد پایان زمستان هم زمستان می رسد...
سرد بود آن شب!و چندیست که شبها سردند . . . ...
بوسه ای شاید بکاهد از ملال انگیزی امقدر لب تر کردنی محتاج ناپرهیزی ام ...
باید که از لبان کبودتدر بهت و گریه بوسه بگیرمدر اوج خستگی بغلم کنبگذار ایستاده بمیرم ......
بیهوده خروس لعنتی می خواندشب می رود و دوباره شب می آید...
از تو آغاز شدمتا که به پایان برسم...
دلم گرفته و می خواهمت، چه کار کنم؟که از خودم که تویی،تا کجا فرار کنم؟!فرار می کنماز تو به توبه درد شدن....به گریه های نکرده،به حسّ مرد شدن…...
به خواب رفتنم از حسرت هماغوشی ستکه بهترین هدیه، واقعا فراموشی ست.......
سعی کردم! شبیه موشی پیروسط راه های پیچاپیچخسته از هیچ راه افتادهدر نهایت رسیده است به هیچ!قصّه را هر کجا شروع کنمآخرش این اتاق غمگین استتا ابد هم اگر فرار کنمباز هم سرنوشت من این است......
می کشم سیگاری تا که بخوابد دردم می کشم سیگاری تا که به تو برگردم !می کنم گم وسط بغض کتابم ...خود را .. چشم می بندم ..... شاید که بخوابم خود را......
به شانه های غمم تکیه کن میان اشک.که گریه می فهمد ؛مردهای تنها را...
پاییز آمدست که خود را ببارمتپاییز لفظ دیگرمن دوست دارمتبر باد می دهم همه ی بود خویش رایعنی تو را به دست خودت می سپارمتباران بشو ، ببار به کاغذ ،سخن بگووقتی که در میان خودم می فشارمتپایان تو رسیده گل کاغذی منحتی اگر خاک شوم تا بکارمتاصرار می کنی که مرا زود تر بگوگاهی چنان سریع که جا می گذارمتپاییز من ، عزیز غم انگیز برگریزیک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!...