بیا... دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فرّخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی ای آفتاب روشن و ای سایهٔ هُمای ما را نگاهی از تو تمامست؛ اگر کنی
باشی و نباشی، تو بدان عاشقت هستم ای باعث بودن تو بدان عاشقت هستم گوش شنوای منی و سنگ صبورم ای محرم رازم تو بدان عاشقت هستم بی تو تن من سرد و دلم بی ضربان است ای قلب تپنده، تو بدان عاشقت هستم از نور وجودت شده این خانه...
درست مثل فنجان قهوه که ته می کشد پنجره کم کم از تصویر تو تهی می شود حالا من مانده ام و پنجره ای خالی و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته پشیمان است ..
گاهی حواسم را پرت می کنم ... می افتد جایی حوالی خیال تو و دلم گرم می شود به داشتنت و تو اما چگونه اینقدر بی منی؟