خون انگور کجائی ژاله می بارد از آن کوچه که مهتاب شدی تو چه هستی که در آیین دلم باب شدی ؟! من که یک عمر دلآشفته و حیران تو ام تو بگو! تاب کدامین دل بی تاب شدی مستی چشم تو را آینه می فهمد و بس خون انگور...