هر شب سر ساعت معینی بهش فکر میکردم که به خودم اومدم دیدم نصف شب! نمیدونم چطور؟ چجوری؟ اما انگار شرطی شده بودم! سر یه ساعت مشخص میرفتم تو فکرش و نمیومدم بیرون! انقدر غرق تنش شده بودم که نفهمیدم، کِی شبه؟! کِی روز؟! عقربه های ساعت از دستم فرار...