جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
تو اگر باشى ،تلخ ترین قهوه جهان هم شیرین است ......
من جامانده ام،درست همان جاکنار لبخندت!و از همان موقع بود که فهمیدمدیگر هیچ لبخندی مرا بر نخواهد گرداند ......
محوِ صحبتهای قشنگش شده بودمنمیدانستم چه بگویمکه به قشنگی حرفهای او باشدبه خودم آمدم،گفتم:من بلد نیستم انقدر قشنگ حرف بزنمگفت:تو هیچ چیز نگو و فقط نگاهم کنحتی اگر حرف نزنی، من میشنوم تورا......
شده جان بدهى جان ندهددل بدهى دل بکند ؟...
هر شبسر ساعت معینی بهش فکر میکردمکه به خودم اومدم دیدم نصف شب!نمیدونم چطور؟چجوری؟اما انگار شرطی شده بودم!سر یه ساعت مشخص میرفتم تو فکرش و نمیومدم بیرون!انقدر غرق تنش شده بودم که نفهمیدم، کِی شبه؟! کِی روز؟!عقربه های ساعت از دستم فرار میکنن!منم تو رویای بودنش پرواز میکردم!تا حالا شده تو خواب و بیداری پرواز کنی؟فکرشو بکن،حس خوب پرواز و تو آغوشش داری!بعضی شبادلم خیلی پرواز میخواد!پرواز به مقصد آغوش تو ..شبا دوست داشتن...
ازش پرسیدم نظرت راجب دختر چیه؟گفت: روز به دنیا اومدن یه خلقت جدید!گفتم: یعنی چی؟گفت:دیدی خدا فرشته های جدید خلق میکنه؟دخترم همینه.....