شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من از بلندای آسمان تنهایی؛جایی که هر کس مشغول بافتن ریسمان عزلت خویش بودبه عمق سیاهچاله ی چشمانت سقوط کردم؛سقوطی، به شیرینی صعودکه باعث شدبا تمام وجود در جامی از عسل به نام "عشق" غوطه ور شوم.این عشق عسلیِشیرین...و چسبنده...پیچ واپیچ به دور قلبم پیچید،من درون شکن در شکن این عشق مچاله شدم؛محو شدم در عشقی که بوی زندگی می داد!این عشق جادویی...تن خشک شده از تنهاییِ من را آبیاری کردتک تک سلول های بدنم علم عشق برد...