شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عصر یک تابستان داغ بود. سایه ای کوچک، دزدانه از آخرین ذرات خورشیدبر روی فرش لاکی رنگ اتاق رژه میرفت. پنکه سقفی اتاق مدتهابود از کار افتاده و فرسوده شده بود، بنابر این روزهای تابستانیم را باهمان بادبزن دستی کوچکم،که از جنس برگ نخل سبزبود،با دشواری سپری میکردم...اهل کتاب بودم. اما سخت بود که بخواهم باتوجه به آن گرمای طاقت فرسا، هم بادبزن را مقابل صورتم به حرکت دربیاورم، هم صفحات کتاب را ورق بزنم... بنابر این بعضی اوقات کاسه ای بااندکی از...