متن بودهن دریس
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بودهن دریس
شاید دلیلِ سفر چیز دیگری باشد.
چیزی شبیه به نبودن و میل به رها کردنِ آنچه هست!
همیشه هم شوقی برای بازگشت وجود دارد؛ و تکرار عبارتی شبیه به این که هیچ کجای جَهان خانه ی خود آدم نمیشود.
سفر میتوانَد قمارِ زمان باشد وَ یا شاید تمیز کردنِ یک...
سالها گذشت تا دریابم دختر بودن نه فقط نوعی ادراکِ تنهایی و نگاهِ نوین ، بلکه فرایند پیچیده ای از حضور و زیست است که هزینه اش را هیچ جنسی نمیتواند بپردازد.
جوان بودم وسبکسری خام ،
اما دانستم:
که اگر لحظه ای از پا بنشینم
که اگر لحظه ای...
اتفاقاتی بر این تن گذشته است که خستگی اش نه با ایستادن وَ نه با مدارای چندین ساعته ؛ بهبود نمیابد.
ریز به ریز این تن را که جستجو کنی ، وقایع تلخی می یابی که با هیچکس مشترک نیست!
بااین درون آشفته،
بعید نیست که خزانمان فرا رسیده باشد....
هیچکس نمیداند فردا بوته های خار را چه کسی در زمین خواهد کاشت و نور را چه کسی درو میکند!
اما میدانیم فردا هم از پس هر زنده بودنی زخمی هست، شکستی هست ، اشتباهی هست و در نهایت ادامه دادنی هست.
امروز را مُرده ها نمیتوانند بخوانند ؛ پس...
به من که میرسی کمی درنگ کن!
بگذار خوب بَراندازت کنم...
تو که برف هر ساله ای و ماهم کویر لوت...
بگذار اگر اتفاقی آمدی و نگاهت به چشمانم گره خورد، فقط اندکی به مژه هایت خیره شوم؛ گونه هایت را زیر نَظر بگیرم و منتظر باز شدن خط لبخندت...
اصلا مرا چه به سیاست های عاشقانه!
من از عشق همانقدر میدانم که باید دوستت داشته باشم...♡
نه از صبوری چیزی میدانم وَ نه از اِفاده های زنانه چیزی در چَتته دارم.
من آنقدر ساده ام که حتی نمیدانم چطور بدون دعوا و غُر زدنهای از روی دلتنگی با دلم...
عشق شاید دوباره اتفاق بیفته
ولی آدما دیگه تکرار نمیشن!
دستانم گرم است
تنم مبتلا به خلسه ای تاریک...
چراغ روشن است
چتر ما آسمان و
آسمان هم که بارانیست
در گیرِ یک احساس پابندیم
رفته ایم و کسی ندانسته ست
کی ؟ کجا؟ با که ها؟ رفتیم!
تو
بذر دیگری بپاش ، باغبانِ هستی بخش
ما بذر های عبث...
امروز آخرین قدم هایش را بر میدارد.
امشَب در راه است...
باران بی صدا با زمین نجوا میکند.
کودکی میرقصد!
جوانی به شاخه های پر ترنم باران خیره است.
و مَن...
یادم آمد کیستم!
مَن شاید رنگِ آسمان باشم به هنگام ظلمت؛
وَ یا شاید رؤیای یک پرواز در آخرین...
کاش من ماه بودم
تنها در آسمان تو❤️
قُربان غمت بروم
من اهل آبادی توام
مرا به غیر تو احتیاجی نیست...
من به بوییدن سیبی خشنودم
و به عطر چای تازه دَم صبحگاهی
به جوانه های تازه جان گرفته ی کاکتوسهای پشت پنجره...
من شجاعم، نسبت به رؤیاهایی که هر دقیقه در دلم جوانه میزند.
من هرروز آفتاب را تا ته استکان آسمان مینوشم و کودکانه به بوسه های نسیم میخندم....
در شهر به راه افتادم
در صورتِ تمام رهگذرهای خیابان
به دنبال چهره ی تو گشتم
و نبودی...
من اما به این امید زنده ام
که شاید یک روزِ کاملا عادی
من و تو
در شلوغ ترین یا خلوت ترین گذرهای عابر این شهر
از کنار هم گذشته ایم
بی آنکه بویی از یکدیگر برده باشیم...
اما تو حق نداشتی فراموشم کنی
من هنوزم
انباشته از زخمهای توام...
من هنوز هم در گوشه کنار این ویرانهٔ دِل
دوستت دارم
علارغم آنکه تو نمیدانی
یا که میدانی و
گمان میکنم که نمیدانی...
حالا که بودنم را نمیخواهی
ساده میروم
فقط کنج دلت،
همان گوشه که هیچکس از بودنش خبر ندارد
مرا نگه دار...
از تو همه چیزت را دوست دارم
لبخندت
نگاهت
دکمه های پیراهنت
حتی لبه های تا زده ی آستینت
از تو چیزی برای رد شدن نیست
تمام تورا باید زندگی کرد...
امروز در آینه تو را دیدم
هرچه زمان میگذرد
کم رنگ تر میشوم...
شاید این فکر مرا بعد تو دیوانه کند
که پس از من چه کسی دست تو را میگیرد