پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
من خداوند بیستون بودمتو به فکر کدام فرهادی؟! ....
پیش چشم همه از خویش یلی ساختهامپیش چشمان تو اما سپر انداختهام...
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاستو جهان مادر آبستن خط فاصله هاست...
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترماز خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم...
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قمبغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم...
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیزترین حالت غمگین شدن است......
زندگی یک چمدان است که می آوریشبار و بندیل سبک می کنی و می بریشخودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستمدسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم......
من که خود زاده ی سرمایِ شبِ دی ماهم !بی تو با سردیِ بی رحمِ زمستان چه کُنم؟!...
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
تلخی بی کسی امقهوه ی مر غوبم کرد...
ما دو بیهوده ولی خوب به هم میآییم......
اگر بر خیزم از جسممتو هم پا می شوی با من ؟...
به خود آمدم انگار تویی در من بوداین کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود...
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست...
در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق...
هر چه آمد به سرماز تپش نام تو بود...
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی...
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته امپیش چشمان تو اما سپر انداخته ام...
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
تو نباشی من از اعماق غرورم دورمزیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم...
قول دادم که در اندیشه ی خود حبس شومدل به بالا و بلندای خیالی ندهم...
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و از آن روز که در بند توأم آزادم...
سرم را رو به هر قبلهقسم را زیر و رو کردمزیادت را که دزدیدندکمت را آرزو کردم...
من که منم جای کسی نیستممیوه ی طوبای کسی نیستمگیج تماشای کسی نیستممزه ی لب های کسی نیستمدلخوش گرمای کسی نیستمآمده ام تا تو بسوزانی ام...
بعد صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز ؟ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز...
با من قدم بزن، تنهاتر از همهاِی مصرعِ سکوت، در شعرِ همهمهبا من قدم بزن، چله نشینِ عشقفرمانروای قلب در سرزمینِ عشق...
من جان دهم آهسته توام میمیری؟...
ای تف به جهان تا ابد غم بودنای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوختنیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت...
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است...
توی تنهایی خودم بودمیک نفر آمد و سلامی کردتوی این شهر خالی از مردم یک نفر داشت کودتا میکرد...
خواب دیدم که شعر و شاعر را هر دو را در عذاب میخواهیاز تعابیر ِ خواب ها پیداستخانه ام را خراب میخواهی!!!خانه ام را خراب می خواهی؟!دست در دست ِ دیگری برگرد! خانه ام را خراب خواهی کرد.............
این ابرهای سرخ , این کوچه های سرد این جاده ء سپید , این باد دوره گرد این ها بهانه اند , تا با تو سر کنم تا جز تو از جهان , صرف نظر کنم...
کاسه شعر ِمناز دست تو افتاد و شکستعاشقان ، فرصتِ خوبیست ، غزل جمع کنید......
مثل سیگار،خطرناڪ ترین دودم باش،شعلہ آغوش ڪنم حضرت نمرودم باش.....
درماندگی یعنی تو اینجایی من هم همین جایم ولی دورمتو اختیار زندگی داریمن زندگی را سخت مجبورم...
ماییم و هزار درد تازهماییم و قنوتِ دست خالیماییم و همین اطاق کهنهبا زلزله های احتمالیبردار هلالِ داس ها رااز هیچ کسی شکایتی نیستما تکیه به کوهِ زخم داریماز هیچ قماش حاجتی نیست...
من از تو انتظار دیگه ای دارمبرام آرامشابرهای آبان باش...
آشوب آشوبم از این پاییز ... رَج می زنم تکلیف دنیامومن سیزده روزه که آبانم ... برگا قلم کردند پاهامو...
بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی بازتو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن.........
یادش همه جا هستخودش نوش شماای ننگ بر اومرگ بر آغوش شماشمشیر برآن دستکه برگردنش استلعنت به تنی کهدرکنارتنش است...
بی تو بی کار و کسم ؛ و وسعت پشتم خالیستگل تو باشی ؛ من مفلوک دو مشتم خالیست...
-سنی ندارد عاشقی کردن!فرقی ندارد کودکی ، پیری.هروقت زانو را بغل کردی؛یعنی تو هم با عشق درگیری…...
حرفها را به کوه میگفتم ... از موم نرمتر میشد...
دور تا دورم ابرمشکوکی استجبهه های هوای تنهاییفصل فصلم هجوم هاستتف به جغرافیای تنهایی...
به خودم آمدم انگار تویی در من بوداین کمی بیشتر از دل به کسی بستن بودآن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منمآنقدر داغ به جانم که دماوند منم...
من همانم که شبی عشق به تاراجش برد.........
من همانم که شبی عشق ، به تاراجش برد...................
تو از ایّوب می گویی کهصبرش آن چنان بودَستپُر از بیتابیَم امّاتو از من تاب می خواهیکنارت هستم و عاشق،نفسهایم همه اُمّیدمرا رفته، مرا مُرده،مرا در قاب می خواهی؟...