شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
پاییز می رود پائیز می رود که زمستان فرا رسدکولاک برف و لحظه بوران فرا رسد پائیز بسته بار خودش را که بعد از اینتاراج باغ و دشت و بیابان فرا رسد تشویش گل به چهچه بلبل بهانه شدتا روزگارِ دادن تاوان فرا رسد حال و هوای زرد خزان بی ثمر نبودتا قصه های پرده پایان فرا رسد از تار و پود برگ درختان گذشته ایمتا رقص باد و شاخه عریان فرا رسد مائیم و انجماد و سکوت جوانه هاتا اینکه آفتاب درخشان فرا رسد فعلا که سر به شانه طوفا...
از خاطراتِ روزِ مبادا شنیده ای؟ای بالِ خیس بُرده به تاراج، با توأم !«آرمان پرناک»...
پاییز که خیالم را می گیرد،نگاهم به تاراج می رود! چشم هایم ابری می شودوُدستِ بارانی شروع شده را رها می کند؛تا برگ، برگ، به لرررر زم!سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
- تکدّر: دوستت دارمو همین اصل،،، غمگین ترم می کند! وقتی که،نمی توانم چهار فصل جهان رادر آغوش تو آواز بخوانم!حسادت می کنم وقتی نسیمی زیرکمو هایت را به بازی می گیرد! آهنارون بالا بلند من!باور کناز این همه خواستن، --غمگین ام...مثل پرنده ای کهبادِ مهاجملانه اش را به تاراج برده ست! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
دنیا، تو هم بی شک به او،یک سرسپرده ایچنگیز خون آشام صدها قلب مرده ایتاراج بی شرمانه ات یادم نمی رودعمری که از من بابت عشقی سترده ایدرکم نمی شوی چرا، ای چرخ لعنتیدل را مگر تاوان عشق،از من نبُرده ای؟□■ای دل! فدایت میکند،من شرط بسته امهر چند خود، دندان دنیا را شمرده ایهر دفعه جای طعم لب های گس نگارای دل رکب بامزه ی سرکوفت خورده ایشب گریه های تا سحر،دلتنگی اش نبود؟با بغض هایش،حنجرم را،کم فشرده ای؟من، دل فدای سا...
جانانِ من! گوشه ای از نگاهِ توبه تاراج می برد تمامِ قلبم را!...
حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسکپیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسکبا باد به رقص آمده پیراهنت امادر عمق وجودت هیجان نیست، مترسکشب پای زمینی و زمین سفره ی خالی ستاین بی هنری، نام و نشان نیست، مترسکتا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بودچشمان تو حتی نگران نیست، مترسکپیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندی ستپایان تو پایان جهان نیست، مترسکاین مزرعه آلوده ی کفتار وکلاغ استبیدارشو از خواب زمان نیست، مترسک...
در این روزها گریزانم از منی کهبه تاراج می برد هستی خویش راباید کفش هایم را در بیاورم و پاورچین پاورچیناز خودم دور شومآنقدر دور که دیگرنباشم ،نبینم ،نشنومزهرا غفران...
من همانمکه شبی، عشق، به تاراجش برد...
اینجا قحطی عاطفه است!مترسک را دار زدند!به جرم دوستی با پرنده...که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای،فروخته باشد!راست میگفت سهراب؛اینجا قحطی عاطفه است....
برھنه گی راھر صبحبه تن می کندنرسیده به غروبعشقپشت شیشهبه تاراج می رودِ در نگاه سردمانکن ھای بی سر !...