متن جاده
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات جاده
بارها گفتم و بازهم می گویم
حذر از عشقی که دستانش بسته و راهش بن بست
بقبولان بر خویش
کین جاده سراسر خطر است
جاده ای که پیش روست، عطر نرگس ها را تا دورترین افق ها می پراکند...
زمین، با فرشی از شکوفه های سپید، نفس آسمان را در آغوش گرفته و پرنده ها، در این بهشت گمشده، ترانه ای جاودان می خوانند.
تنهایی، همسفر همیشگی ام، در این سکوت معطر، مرا به...
از کدام کفش حرف میزنی؟ /
کفش هایم را جاده ها برده اند /
از کدام قدم حرف میزنی؟ /
قدم هایم را برف ها برده اند /
من، /
تمامِ خود را گشته ام /
و جز یک فانوسِ سخنگو /
چیزی نیافته ام ... /
«آرمان پرناک»
ورزشکار شده!
جاده،
تا پاهایش کم نیاورد،
به وقت دلتنگی!
شعر: روژ حلبچه ای
ترجمه: زانا کوردستانی
خیلی تکاندمش /
راک /
تازه خوابش برد /
جاده را پوشیده ام برای تو /
با همان کلاهِ شلوغِ شهر بر سر /
و شالِ حیران بر گردن /
دارم می آیم...
اگر روزی نشانی مرا خواستی
از آسمان بپرس...
کدام مسافر است
که تمام جاده ها را سیاه پوش کرده؟!
در کوهستان
از آن دامنه های زیبا بالا رفتم
از آن بالا
همه چیز کوچک بود
به جاده نگریستم
چیزی برای دلتنگی نبود
تن را به عطر گیاهان کوهی سپردم
و از کوه
پایین
آمدم
قبل از آنکه فروبریزد
و جاده را سنگسار
و مرا دفن کند
با دلتنگی
میان جاده ای
بُریده از رفتن،
و نفس نفس زنان
در گردنه هایِ تیز،
بادِ سبکبال
می رود آسان،
تا دراز کشِ فراغت.
کارِ چشمم از تبسم ها گذشت
در نگاهم، ابرهایِ سَرکش است
بعدِ تو، هر ثانیه یک سال شد
حالِ دل چون اسبِ بی افسار شد
(برایِ بابایِ عزیزم؛ عزیزِ خدا)(شیما رحمانی)
جاده آن دَم که تو را از من ربود
جانِ زندگی زِ جسمم پَر گشود
(برایِ پدرِ آسمانی اَم)(شیما رحمانی)
در پاریس شهری خواباننده
جنگل جن زده در آنجا برافروخته
پاییز با رنگ های همیشه آرام
جاده های مه آلود در انتظارم
راز و رمزهای این شهر سحرامیز
در دلم بیدار می شوند به شوق و شوری
غزل قدیمی
جیغ زد عقربه یِ گیجِ زمان؛
جاده باریک و سفر نزدیک است
بایَدَت رفت از این شهری که؛
همه اَش وسوسه ای تاریک است
شیما رحمانی
دلا آخر تو را دیوانه کردند
تو را آواره ی میخانه کردند
شکستن آن دل بی کینه ات را
تو را در بند هر بیگانه کردند
تمام جاده ها از برف پر شد
تمام گوش ها از حرف پر شد
بیا ای تو دلیل بودن من
که صبرم سر رسید...
جاده
چمدانش رابست
اما نرفت
دست دلت را خوانده بود
رضا حدادیان
چشمان سیاهت ، مرا می برد
غنچه لب هایت ، مرا می برد
وقتی که آه میکشد لبهای تو
پس لرزه ی آهت مرا می برد
تمام جاده ها از برف پر شد
تمام گوش ها از حرف پر شد
بیا عشقم به فریاد دلم رس
که صبرم سر رسید...
مرده ای در تحرّڪم انگار
حسرت گور در دلم مانده
دیگر از زندگی شدم ،،،ارضاء
جای چنگش به گُرده ام مانده
مثل دیوانه ها شدم ،،، انگار
با خودم حرف می زنم گاهی
اینهمه اسم توی گوشی تو
تا بفهمی چقدر تنهایی
کافه ای دنج ...شهرک ولیعصر
ساعتِ پنج ونیم...