جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
من خسته از زمین و زمان هستم حتی من از خودم به خدا سیرمدر یک غروب خسته ی تابستان در یک اتاق ساکت و دلگیرممثل کسی که منتظر مرگ است در ساعتی که ساعت اعدام استدارم به مرگ می رسم انگاری از زندگی ؛ زمین و زمان سیرماحساس می کنم که به سلولی افتاده ام نه راه فراری هستنه پیک مرگ می رسد احساسم این است این که در غل و زنجیرمدر دشت سوت و کور غروبستان همسایه ی سکوت شدم آخرمانند گرگ قریه ی تاریکی تحت تسلط و نظر شیرمشیر است او به اسم به عن...