ای کاش غول میشدم! ✍ رها فلاحی بابای رها برای مدتی به مسافرت رفته بود. او برای انجام کارهایش به شهری خیلی دور، رفته بود. هر چند رها روزانه چند بار با پدرش تلفنی حرف میزد، اما هیچ از دلتنگیاش کم نمیشد. یک شب که بعد از نیم ساعت تلفنی...