متن داستان کودکانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان کودکانه
شاخ طلا
بهار از راه رسیده بود و دشت و صحرا سبزپوش و از گل و گیاههای رنگارنگ پوشیده شده بود.
"شاخ طلا" بز بازیگوش مزرعه، که از ماندن کل زمستان سرد و پر از برف، در طویله خسته شده بود، تصمیم رفت که به دل دشت و صحرا بزند...
«پری»
پسرکی رنجدیده،
در کوچه نشسته.
تنها و سرخورده.
پیرزنی مهربان،
به زیبایی طاووس،
به استقبالش آمده،
با چادری گلگلی، سپید.
قلبش به وسعت اقیانوس،
مهرش، لطیفتر از باران.
پسرک،
بهسوی آغوشش دوید،
تند و شتابان.
در دستش، گیلاس؛
سبد، سبد احساس.
یاکریمی، مهمان آنها،
نشسته بر دیوار همسایه،
میخواند...
علی پورزارع«هیچ»
در حال بارگذاری...