پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تق تق در را می کوبید.می دانستم کیست!!!مخاطب خاص تمام روزهای من ، خدا ،پشت در بود.با لبخندی از جنس مهربانی کنارم نشست و با نگاه نوازشگرش منتظرم بود.مثل همیشه برای بیان آنچه در دل داشتم ، تاخیر کرده بودم.و من ، مانند هر روز برای پذیراییجز حبه تلخ های غصه و پریشانی چیزی نداشتم که جلویش بگذارم.با رحمتش تمام دل پریشانی ها رارُفت و روب کرد ، مثل هربار.هربار که گنجشک دلم تپیدن می گرفتو آسمان چشمانم متلاطم می شد.با رافتی که ...