تو تنها من تنها چو نای بی نواییم دریغ از این شب ها چرا ز هم جداییم خدا نمی پسندد این خدا خدا که ما دو جانِ همنشین خدا خدا ز هم جدا جدا بمانیم تو تنها و ملول از تنهایی من از کف داده شکیبایی بیا که فرصتی نیست...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ گله ها را بگذار! ناله ها را بس کن! روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!...