هرچند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را
حسرت او نمی رود از دل پاره پاره ام
من نمیدانم که در چشم خمارینت چه بود کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا
تا نمکم لب تو را مِی به دهان نمی برم تا نچشم از این نمک چیز دگر نمی چِشم
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست پس چرا یار قدیم از نظر انداخته ای
هر چند بشکسٖتی دلم، از حسرت پیمانهای اما دل بشکسته ام، نشکست پیمان تو را...
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را طلب بوسه ی جانان به لب آرد جان را
دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم
به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ایم
هر چند بشکسته ای دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکسته ام نشکست پیمان تو را
بگذار که تا می خورم و مست شوم چون مست شوم به عشق پا بست شوم پابست شوم به کلی از دست شوم ار مست شوم نیست شوم، هست شوم
به کمال عجز گفتم: که به لب رسید جانم !. به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!…
دوش ز دست رقیب، ساغر مٍی خوردهای من به خطا رفتهام، یا تو خطا کردهای؟!
ایکاش جان بخواهد معشوق جانیما تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما گر در میان نباشد پای وصال جانان مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
تو عهد کٖردهای که کشانی به خون مرا من جهد کردهام که به عهدت وفا کنی
گر عشق من از پرده عیان شد عجبی نیست پوشیدن این آتش سوزنده محال است...