من مانده ام با اِنتهایِ درد در امتدادِ خیسِ بارانها با نَعشِ خود خَط میکشم هَردَم بر روی احساسِ خیابانها وقتی که پای فکرِ من از تَب تاوَل زده درمُشتِ لَب هایم سر میزنم بر عقده هایی که بیرون جَهید از یادِ انسانها یَخ بسته رویایی که می دانی بر...