هیچوقت نتوانستم حال و فکر آدم هایی را که یک بارِ پا به زندگی ات می گذارند را درک کنم ، همان هایی که یک حال خوب با خود دارند توجه میکنند ، مهربانند ، به تو انرژی میدهند. میتوانند تو را بفهمند، حالت را درک کنند ، به حرف...
عشق ، شاید همین باشد ... همین که وقتی نیستی هزار سوال در ذهنم می چرخد ، کجاست ؟ چکار می کند ؟ عشق... شاید همین نگرانی های من باشد ... همین که به خود می گویم کاش زودتر بیاید ... کاش بیاید ... و دیگر نرود ... اصلا عشق...
راست میگفتی ما تفاوت های زیادی با هم داشتیم تو دل میبُردی و انکار میکردی من اما دل میبستم و اقرار میکردم...
کاش میشد دستِ آمدنت را گرفت. وپا گذاشت بر رویِ هرچه رفتن است. آنوقت من وتو در کنارِ هم میخندیدیم، به آن هایی که می گفتند: هرآمدنی یک رفتن دارد
بعد از آن همه نیامدن فهمیدم بین من و تو خیلی چیزها بود که مانع آمدنت شد مثلا او او او