چه خوابی دیده ای بانو برایم من نمی دانم ولی با یاد تو خوابی بر این چشمم نمی آید
خاطراتت را به کنج کافه ای بیرون شهر جمعه ها همراه قهوه بی شکر سر میکشم
به دلم نشسته آنی که به عشوه صد هزاران به رهش زمین بیفتند و نباشَدَش خیالی
از سرشب تا زمانیکه تو برخیزی ز خواب آن دوپلکت را که بستی ذوق شعرم کور شد
هر دمی یادت کنم در طولِ روزِ خود ولی نیمه شب ها شعر تو در جان من قُل میزند
طره را باز این چنین ای نازنین تابانده ای من که هیچ از چشم شور مردم تهران بترس
تا که شب رنگ دو چشمان سیاهت را بدید این بساط مشکیش را جمع کرد و زود رفت
بحث وزن و قافیه بحر عروضی هم که نیست شعر رو در روی چشمان تو خواندن مشکل است
بحث وزن و قافیه ، بحر عروضی هم که نیست شعر رو در روی چشمان تو خواندن مشکل است
حال الان دلم از آسمان هم دیدنیست ابر بارانیه شهرم رفتنت را زااااار زد
شَوَم محو سخن چینی آن چشمان زیبایت همیشه قهوه ام را در کنارت سرد مینوشم
مَگَر تاریخ مرگم را دو چشمان تو می داند که از حالا برایم این چنین مشکی به تن کرده
آنقدر شعر مرا خواندی و گفتی احسنت... فکرت افتاد که شاید تو دلیلش باشی؟
تا رخ به سمتم میکنی یک دفعه ماتم میبرد