متن محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد خوش بین
لبخند زدی خندیدنت می کشد
دو چشمان سیاه تو می کشد
گرمای لبت آتش به پا میکند
پس لرزه ی آهت مرا می کشد
از شعله های یاد تو آتش به پا خواسته است
بس که سوزانده مرا قلبم به غم آراسته است
این زردی روی مرا نیک تماشا کن ببین
سوخت شمع وجود من از دوریت کاسته است
نامهربان خون شد دلم عذاب قلبم را ببین
بر این قمار عشق تو زندگی ام...
قرار به وقت نیمه شب در هوای شیطانی
آسمان مرطوب و سرد با احساس طوفانی
گرمای تن ات چه آتشی به جان من کرد
یوسفی بودم که در رفتم کسی در باز نکرد
بیا بر من بتاب ای عشق جانم
که بی تو تیره شد این آسمانم
مرا غیر از تو نیست کس خریدار
که بی تو بسته شد در دکانم
نذار با نبود تو فرو بریزد
میان هر شب من با میانم
ندیدی عرض این نبودنت را
چقدر طول می کشید در...
بار دیگر از یاد تو شعله به پا خواسته است
آتش افتاده به جانم ، قلب من آراسته است
این زردی روی مرا نیک تماشا کن عزیز
سوخت شمع وجودم از دوریت کاسته است
نامهربان خون شد دلم عذاب قلبم را ببین
ببین قمار عشق را زندگی ساده باخته است...
بار دیگر از یاد تو شعله به پا خواسته است
آتش افتاده به جانم ، قلب من آراسته است
این زردی روی مرا نیک تماشا کن عزیز
سوخت شمع وجودم از دوریت کاسته است
نامهربان خون شد دلم عذاب قلبم را ببین
ببین قمار عشق را زندگی آسان باخته است
بار دیگر از یاد تو ، شعله به پا خواسته است
آتش افتاده به جانم ، قلب من آراسته است
نازنینم زردی روی مرا نیک تماشا کن کنون
سوخت شمع وجود از دوری تو کاسته است !
من همان شعر غریب قصه های ناتمام ام
در شهر خود غریبم که یک آشنا ندارم
نفس در سینه حبس و متهم به جرم عشقم
با یاد خاطرات ات در خیال خود اسیرم
هر نفس در لابلای کوچه های درد و غم ها
میشوم گم آه از این درد با...
از این هردم شکستن ها هنوز آرامشی باقیست
پریشانی نکن ای دل تا در تو سوزشی باقیست
این دود ها یعنی که تو تنها نیستی دلکم
هنوز از سیگارهایی که میکشی چند نخ باقیست
از این دنیا همین قدرش برایم بس که می بینم
در ابتدای کلبه ام در دودها...
وقتی که دل از عشق تو سیر می شود
اشک چشم از عاطفه تبخیر می شود
میوه تلخ از همان روز نصیب ماست
که پدر با سیب عشق درگیر می شود
زمین جای عجیبی ست که هر کس
قدم در آن گذاشت نمک گیر می شود
کاش میشد روزی که...
به لبت اذان ما بود پشت کردی به خدا رفت
به کجا برم شکایت ، که نمازمان قضا رفت
بودنت حیات ما بود که نداشت هیچ دوامی
به که گویم این حکایت همه عمرم به فنا رفت
رو به قبله می نشینم غزلی کنم حکایت
به همان سمتی که هستی...
دردا که ز تو هیچ خبر از مهر و وفا نیست
افسوس که عشق تو به جزء جور و جفا نیست
از تو هنری غیر شکستاندن دل نیست
والله که چنین راه و روش در خور ما نیست
وقتی که دل از عشق تو سیر شد
اشک چشم ام از عاطفه تبخیر شد
میوه تلخ از همان روز نصیب ماست
که پدر با سیب عشق درگیر شد
زمین جای عجیبی ست که هر کس
تا قدم در آن گذاشت نمک گیر شد
کاش میشد آن روز که چشم...
عشق زیباست که سرت به زیر خنجر باشد
جان دهی در قدم یار تن ات بی سر باشد
همچو مجنون تو هم آواره ی صحرا شوی
عشق معنا شود آندم نفس دم آخر باشد
مثل فرهاد عشق تو شیرین تر از جان باشد
چه قشنگ ست تیشه در آن نقطه...
گرگ خطر گرفت ترا غذای توله می شوی
دنیای غم گرفت ترا هق هق گریه می شوی
مثلت مثل بره ای ست که با گرگ شد بزرگ
راه فراری نیست ترا آخر دریده می شوی
عاشقی از بسکه ویران کرد رویای مرا
مرگ آمد بپوشاند کفن دنیای مرا
قسمتم حسرت شد و دیدارت آیا می شود ؟
می شود ؟ بر من ببخشی ماه زیبای مرا
عقل و روحم را سکوت عشق به چالش می کشد
می کند پر عاشقی دیوانه شب جای مرا
عاشقی...
دوست دارم تنها شویم یک بوسه از لب ات کنم
تو را در آغوشم کشم آغوش خود حبس ات کنم
دوست دارم شیرین شوی شیرین تر از افسانه ها
تا شاه نشین قلب خود در قصه ها ثبت ات کنم
دوست دارم هر ثانیه اسم تو را نجوا کنم
پشت...
شب رسید ماه قشنگ پنهان نشو بیرون بیا
هم چو لیلا اکنون تو هم در بر مجنون بیا
روز گفتم بیا گفتی که خورشید پیش توست
رفته خورشید ماه من امشب کمی زودتر بیا
دل یکی ست دلبر دو تا کاش دو تا بود این دلم
هر دلی با دل...
شب شد و دلتنگ تو ام بغض تو مهمان من است
بس که شکستم از غمت سر در گریبان من است
آخر به زنجیرم کشید غم های بی تو بودن ام
سردست و یخ بسته تنم بی تو زمستان من است
هم به تو دل دادم و هم عاشق و...
شب رسید ماه قشنگ اکنون به آسمان بیا
همچو لیلی در بر مجنون به من مهمان بیا
روز گفتم بیا گفتی که خورشید تو هست
رفته خورشید از کنارم حالا نشو پنهان بیا
کنارِ خلوتِ یک جاده یک مرد
شبیهِ مرده ها افتاده یک مرد
خلاصه ماجرا از این قرار است ...
به یک فاحشه دل داده یک مرد
من کیستم چرا این گونه بی قرارم
قصه از عشق بیهوده در سینه دارم
من موج دردم یا که فریاد سکوتم
یا خسته از زنجیر و بند روزگارم
نه آغوشی ست که آغوشم بگیرد
نه یاری هست که چشمم را بگیرد
زمستان رفت بهار آمد من بی بهارم
نه دلدار...