شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
جان به جانش کنی دلتنگ استپاییز را میگویممی آیدو تمام نداشته هایت را با نسیمی به صورتت می کوبدمیسوزی و با نم بارانش چکه چکه آبت میکندروز هایی که دست های سردت بوی غربت میدهد وآسمان نیمه ابریش عجیب تنهاترت میکنددلگرمی ها سوار بر بال پرندگان کوچ میکنندو تو میمانی و تنهایی هایت که هیچگاه پر نمیشود ......