یک استکان خالی و یک شعر ناتمام چشمان خیس پنجره در بارشی مدام دستی پر از دهان و دهانی پر از سکوت لب های نیمه باز و نگاهی پر از کلام فریاد های زنگ در از دست رفتگر سطلی پر از شکایت و تهدید و اتهام تصویر خاطرات پراکنده روی...
روزی از راه آمدم اینجا، ساعتش را درست یادم نیست دیدم انگار دوستت دارم، علّتش را درست یادم نیست چشم من از همان نگاه نخست، با تو احساس آشنایی کرد خنده اَت حالت عجیبی داشت، حالتش را درست یادم نیست زیر چشمی نگاه میکردم، صورتت را و در خیال خودم...