پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو میایی میدانم ، آری روزی را میگویم که میایی و قصد ماندن داری و چشمانم را آرزو میکنی میایی میدانم،میدانم که آن روز دیگر چشم انتظار تو نیستم و از همه جا بی خبر رفته ام سوی خویش ،میمانی به این خیال که شاید برگردم ،اما نمیدانی که حیف برگشتی در این رفتن نیستچشمانم را آرزو خواهی کرد میدانم ،آن روز دیدن چشمانم آرزوی محال تو خواهد شد اما من چشمانم جز خودم کسی را نمی بیند در خواب هایت مرا سخت به آغوشت میکشی اما من در خواب هایم هم از تو بیزارم، تو قر...
با اینکه رفته ای...هنوز هم با خود کلنجار میرومکه چگونه دلبری کنم که دلباخته ام شوی؟!...