یکشنبه , ۹ مهر ۱۴۰۲
مهر تو از دلمیک لحظه کم نشداین اربعین گذشت...امسال هم نشد! دلتنگ صحن تانعمری سروده ام...نالایقم قبول! تاریک بوده ام...آغوش لطفتان گویا مرا نخواست...این کمترین هنوز،دلداده ی شماست! مظلوم کربلا! آقای خوب ما! ای کاش زودتر دعوت کنی مرا...دعوت کنی مرا تا شاعرت شوم...ای کاش سال بعدمن زائرت شوم! «سیامک عشقعلی»...
تقدیر هم با درد هایم قد کشیدهیک راه با چندین غم ممتد کشیدهگاهی نمی فهمد کسی حرف دلت راوقتی که دنیا لحظه ها را بد کشیدهباید به دیدارم بیایی تا بفهمیاز دوریت این دل غمی بی حد کشیدهقدر زیادی حرف دارم ، آه و افسوسممنوعه بودن بین ما را سد کشیدهشاید ندانی تا ابد ، شاید نبینیتقدیر بعد از تو مرا مرتد کشیده...
نشسته ام به تماشا قطار خالی را مسافران زبان بسته ی خیالی را عبور می کنی و بی صدا بهم زده است دوباره عطر تو آرامش اهالی را هنوز از دل من بوی درد می آید اگر نفسی بکشی گاه این حوالی را هنوز شاعر یک لا قبای این شهرم تو سر به راه کن این روح لااُبالی را از آن دقیقه که از چشم هایت افتادم مدام تجربه کردم شکسته بالی را زنی شدم که دلش را به دره ها زد و رفت به جان خرید خطرهای احتمالی راترک ترک شده ام یک تلنگرت کافیست...
بغض شعرم بی امان فریاد میزد واژه راتا بسازد قصه ای از غصه ای پر ماجراحس ِ دلتنگی و غم تا عمق جانم می دودمرگ هم پاشیده اینجا وحشتی بی انتهاگم شدم در این حوالی در هوای عاشقیسایه ام در گوشه ای فریاد میزد بی صداآمد و عاشق شدم دیگر نمیدانم کی اممی برد سرگشتگی، آشفتگی من را کجا؟!ریشه ریشه گردن ِ دل را برید آن کس که گفت عاشقم بی ادعا بی شرط و بی چون و چراوعده هایش طبل تو خالی شد و بر پیکرمپتک سنگین شد تماما قول ِ آن پر...
شبی زنی شعرهایش را سوزاندو برای یک دیدار سادهاز پنجره ها گذشتآشفتن خواب ، کار ساده ای نیستوقتی پلک هایتخسته از سایه ای سنگین استمرا ببین...غریب تر از هر آشنای دیروزمو این شعرهایی که می خوانی ،حاصل بیخوابی های هر شب من استملودی تلخ تنهاییحریر شب را می شکافدو نوزادی در آغوش باد متولّد می شودکه از جنس ِ پاییز استمی بویم تنش را و فکرم تا خدا می رود !چه سخت است نظم دادنبه جهانی جاوید ،وقتی شعر ، از قدم های ...
من به تنهایی بیرون می روم.به تنهایی با خودم حرف زدم و به خودم دلداری داده ام.به تنهایی مشکلاتمو هضم کرده ام.من واسه خودم رفیق بودم، دشمن بودم.به خودم خوبی کردم، بدی کردم ، خودم خودمو گم کردم، پیدا کردم!من تنها حال خودمو خوب کردم توی روزایی که نیاز داشتم تا کسی کنارم باشه!پس وقتی که عزیزی باید کنارم باشه نباشه و بره ، فقط باید با یه لبخند ازش تشکر کنم که باعث میشه قوی تر از قبل ادامه بدم...بهزاد غدیری ، نویسنده و شاعر کاشانی...
بیقرارم قرار می خواهمحالِ با اعتبار می خواهماز حصارِ تمام آدم هاراهکار فرار می خواهمکشف کردم که چون بیابانممن فقط چشمه سار می خواهمسرزمینی است عشق من، که در آنشاه نه، شاهکار می خواهماز وصالِ همیشه دلگیرمساعتی انتظار، می خواهمغرق شاید شوم ،ولی عمری استرود را، بی گدار می خواهمسنگ قبر اسمی از فراموشی استخویش را بی مزار می خواهمو تو را تا به کعبه ات برسمباز، چشم انتظار می خواهم بهزاد غدیری...
باید بگویم بشنوی اما... بماند...بگذار تا این قصه در اینجا بماندمن این طرف تو آنطرف هستی در این شعردر «ما»ی ما دو «من» چرا تنها بماند؟یک من سراپا خوبی و زیبایی و عشقیک من فقط در حسرتی زیبا بمانداین رسم عشق و عاشقی هرگز نبودهاینگونه گر باشد ، چرا دنیا بماند؟ویران شود دنیای بی تو ، بی محبتدنیا مبادا بی وصال ما بماندمن داستان عشق را اینگونه دیدم:قوی سفیدی در دل دریا بماند...پشتِ سر هر قطره اشکم، داستانی ستباید بگ...
یاد می گیری سخت و محکم باشی و احساس را از چرخه ی زندگی ات، خارج کنی؛وقتی بارها زیرِ رگبار مشکلات و مصیبت ها و لابه لای سخت ترین ثانیه ها، در حالی که عمیقا کم آورده ای؛ به اطرافت نگاه می کنی و می بینی که بی پناهی و هیچ کس را کنارِ خودت نداری!آن وقت است که با خیالِ راحت، بی خیالِ خواستنِ آن هایی می شوی که در سخت ترین روزهای زندگی ات، تو را ندیدند و حتی صدای فروپاشی ات را نشنیدند!اجازه می دهی آدم های رفته، فراموش شوند و بعد از آن، حفره های خال...
دختر که بودم حواسم به همه جا بود ..!!به همه کس بود ..!!حواسم به مادرم بود به پدرم ... برادرانم ....خواهرانم ..!!خیلی مراقب بودم دلی از من رنجیده نشود حالا خودم بزرگ شوده ام مادر شده ام و هرروز دلم را میرنجانندخدای مهربان من پس عدالتت کجاست چرا از همه میرنجم چرا همه ناراحتم میکنند چرا همیشه دلشکسته ام 🥀🥀🥀🥀دلارام امینی 🥀🥀...
ببار باران بر بغضِ پرنده ی بی پرِ پروازببار باران ، در سوگِ قفسدلبسته یِ یک آوازببار بر تنِ زخمِ درختانِرها در ریشه هایِ بادببار باران ، بر رویِ گام هایِکوچه هایِ خالی از شادیببار باران رها کن کوچه هایی راکه جای قدم های خاطره انگیز انساهای ناب و بی تکرار هست.صورتِ این شهر ... جایِ پایِ زخم هایِ آبله پیداست و هوایِ قلبِ شهرم سخت مسموم استچه دلتنگم چه دلتنگم برایِ یک هوایِ پاکبرای عشق ، برای سبزی و رویشبرایِ...
نقاب روی نقابتورا میبینم که خودت نیستینقاب روی نقاباینهمه نقاب را چگونه بر چهره ات آویزان کرده ای دستانم را به نشانه ی تسلیم روبروی تقدیر به رقص در می آورمصدای شکسته شدن دلم، دل از دلِ آسمان خالی میکندشکسته های دلم را جمع و تفریق میکنم هرچه تلاش می کنماین دل شبیه به دل نمی شودیک نقاب برمی دارمچهره ی دلم را می پوشانم و باخود همقطار میشوم.باران کریمی آرپناهی تاریخ انتشار۵تیرماه۱۴۰۲...
گر چه دل جز مهربانی شیوه ای دیگر نداشتهیچ کس جز غم مرا در زندگی باور نداشتمثل مرد دوره گردی که تمام شهر رابا قدم هایش گذر می کرد، و یاور نداشتیا زن تنها و غمگینی که مردش مرده و سفره اش خالی ز رونق بود و نان آور نداشتیا شبیه نو عروسی که میان حجله اشزلف رقصان کرده بود، اما دل و دلبر نداشتیا شبیه کودکی که گریه ها و بغض هاش شانه و آغوش لازم داشت و مادر نداشتو شبیه شاعری که در میان واژه هاشعرهایش بی سر و سامان شد و دف...
مثل من آیا تو هم با ابرها باریده ای؟شب درآغوشی خیالی تا سحرخوابیده ای؟مثل من آیا زمستان های سرد و بی بهارسوزِسرما در بغل،غم در گلو، لرزیده ای؟مثلِ من آیا تو هم، ای آشنایِ نوبهارشاخه ای از بوستانِ بغض وحسرت چیده ای؟یا که لب روی لبان قاب عکسی بی نفسعشق را ساغربه ساغر،لب به لب نوشیده ای؟یا که مثل تک درختی خسته و بی بار و بربر تن هر شاخه ات پاییز را پوشیده ای؟سر به روی سجده ات بر قبله ی دلدادگیاز خودت،از عشق،حتی ازخدا...
ای بهترین نگارگرِ زندگانی ام من بی تو هم کبودم و هم ، ارغوانیم در لابه لایِ هجمه یِ اندوه ، گم شدماز شب بگیر و عمقِ سکوتش، نشانی ام بهزادغدیری شاعر کاشانی...
رفتی دلم شکستی ، این دل شکسته بهترپوسیده رشته عشق ، از هم گسسته بهترمن انتقام دل را هر گز نگیرم از تواین رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتردر بزم باده نوشان ای غافل از دل منبستی دو چشم و گفتم ، میخانه بسته بهترچون لاله های خونین ریزد سر شگم امشببر گور عشق دیرین ، گل دسته دسته بهترآیینه ایست گویا این چهره ی غمینمتا راز دل ندانی ، در هم شکسته بهترفرسوده بند الفت ، با صد گره نیرزدپیمان سست و بیجا ، ای گل ، نبسته بهترگر یادگار...
همه ی آدمهای اطرافمان قرار نیست همیشگی باشند.گاهی آدمها می آیند در زندگی ماتا به ما نشان بدهند چه چیزی درست و چه چیزی غلط هست.تا به ما یاد بدهند خودمان را دوست داشته باشیم.تا حالمان را برای لحظه ای کوتاه بهتر کنند.همه تا ابد نمی مانند و ما همچنان باید به حرکت ادامه بدهیم.بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
یادمه خیلی قشنگ میگفت : عاشقتم!از اون عاشق هستم هایی که، دلت میرفتیجوری نگاه میگرد، یه شکلی بهت اهمیت میداد و یجوری عصبیت میکرد که نمیتونستی به دروغش شک کنی ؛ اما درست وقتی که در قلبمو براش باز کردم و خواستم تسلیم سرنوشت بشم، تفنگی که پشت اش قایم کرده بود و درآورد و مستقیم زد وسط قلبم .......
می رسد روزی که شاید بی تو باید جان سپردگوشه ای سر در گریبان ، غصه را آهسته خوردبهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
روزگارِ لعنتی آرام جانم را گرفت کوچ ناهنگام او از دل امانم را گرفتبرفِ عمرش آتشی زد این دلِ دیوانه سوختشعله های سرکشش باغِ خزانم را گرفتماه تابانم به یک شب ناگهان خاموش شدابرهای تیره بختی آسمانم را گرفت رفتنش چون حلقه ی داری گریبان را فشردبغض های بی امان ، راهِ زبانم را گرفتگریه های هر شبم تا صبحدم از داغ او پنجه ی شیرِ قضا تاب و توانم را گرفت بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
عاشقت بودم نگفتم تا دلم بیچاره شد ازغم عشق و جنونم قلب من صد پاره شد فاصله بین من و تو نم نمک بسیار شد فاصله آمد نشست و بین ما دیواره شد روز و شب سهم من از عشقت شده دلواپسی اشک حسرت ازدو چشمانم چونان فواره شد کن نگاهی از غم تو دست و پا گم کرده ام عاشق خود را نگر کز هجر تو آواره شداینکه اکنون می تپد دل نیست دیگر ماه من کوهی از غم آمده در دل چو سنگ خاره شدگریه های بی امان من امانم راگرفت اشک من بر دامنم همچون مه ...
سکوت کرده ام...و شاید این سکوت وهم انگیز حکم تفکر را دارد... شاید دست آویزی است تا زخم ها و جراحات عمیق قلبم، سر باز نکنند و مرا در باتلاق عمیق درد رها نسازند...سکوت کرده ام...خیلی وقت است که دیگر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن نیست...خیلی وقت است که درون دلم به جای نغمه های کودکانه، صدای شکستن میآید...و من چقدر خوب تفسیر جمله ی دلم شکست را با اعماق وجود و تک تک سلول های بدنم حس میکنم...سکوت کرده ام... با من حرفی نزن... میخواهم ت...
می خواهم رها بشوماز این پیله ای کههیچ امیدی به پروانه شدنش نیست...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
بذار برمبذار رها بشم از این پیله ای که هیچ امیدی به پروانه شدنش نیست...بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
هوا تاریک و من دلتنگ و خستهغمی سنگین به چشمانم نشستهاگر قلب شکسته می خری توخداوندا دل من هم شکسته ابوالقاسم کریمی...
شده از ناله ی تو خون بچکد؟شده با آه دلت گریه کنی؟چکنم با این غم...؟؟شده از درد بخندی که نبارد چشمت؟!!من در این خنده ی پُر غصه مهارت دارمبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش...بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
حال دلم خوب نیست...منم و یک فنجان چای... تکیه داده ام ،به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...چند بیتی شعر سروده اماز برق چشمانش...از سکوت پر از رضایتش...صدای کلاغ های سرگردانبر فراز آسمان خانهخبر از اتفاق غریبی می داد.اتفاق افتاد...آن هم چه افتادنی...همسفر در راه ماند...من ماندم و هزاران راه نرفته..... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
از دیگران بریدمتا مهربان بمانی...! نامهربان تو رفتیبا دیگران بمانی...!!! بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
تابستان مى رود که تمام شودو تو می روىکه تمام شود همه چیز...نگران پاییزم و شب هاى بلندش!و یاد توکه از شب هاى من نمى رود....
دل من آهن نیست که از ظلمت این زمانه نشکند دل من شیشه ی شکستنیست که از بدی زمانه می شکند از حرفی می شکند از کاری میشکند تو که انسانی ،چرا نمی دانی که دل آهن نیست؛ میشکند......
تو اگر می دانستی خنده هایت، تا چه اندازه حیات بخش است؟هیچ گاه به فردی، اجازه نمی دادی قلبت را متلاشی و ناجی را بی رمق کند!یاسمن معین فر...
و قسم به حزن واژه هاو التهاب اشک که گاهی لبریز از سخنیم و توان لب گشودن نیست....
برای سلامتی همه کسایی که با دلشکستنا وقضاوتا بهترین درسا رو بهمون دادن صلوات بفرست...
گاهی اوقات واقعا نیاز دارم یکی جز بالشتم محکم بغلم کنه و بگه گریه کن تا آروم شی...
دلم آنقدرشکسته و سوخته که نمی شود بخیه زد و یا مرهم گذاشت، باید بگردم بلکه از این چینی بند زن های قدیمی ،پیدا کنم ،که بند بزنند تمام بندهایش را ...اما با اون بندهای فلزی مرسوم نه ...بندی برایش آماده کرده ام از بی تفاوتی و سردی ..هر جا باز خواست گرم کند محبت را ،این بندها سرد کنند و خاموش ......
دلم گرفته هوایم عجیب بارانیستدلِ شکسته ام انگار رو به ویرانیست...
تو میایی میدانم ، آری روزی را میگویم که میایی و قصد ماندن داری و چشمانم را آرزو میکنی میایی میدانم،میدانم که آن روز دیگر چشم انتظار تو نیستم و از همه جا بی خبر رفته ام سوی خویش ،میمانی به این خیال که شاید برگردم ،اما نمیدانی که حیف برگشتی در این رفتن نیستچشمانم را آرزو خواهی کرد میدانم ،آن روز دیدن چشمانم آرزوی محال تو خواهد شد اما من چشمانم جز خودم کسی را نمی بیند در خواب هایت مرا سخت به آغوشت میکشی اما من در خواب هایم هم از تو بیزارم، تو قر...
او مرا بازی داد !من تمام دنیایم را به پایش ریختمهمچون ملکه ای که برای پادشاه خود جان می دهد .او پادشاه قلب من بود ؛ عاشقانه اورا ستایش می کردم ...و گمان می کردم او هم مانند من است اما ،زهی خیال باطل !...
قلب شکسته ای به انتهای داستان زندگی رسیده است،دیگر هیچ توانی برایش باقی نمانده ،به یاد انچه که بر سرش آمده دوباره قلبش از درد مچاله می شودبه یاد ان هوسی که به بهانه عشق درگیرش کرده بود از بغض بسیار خفه می شودآری ! هوسی به بهانه عاشق ! هوسی به نامه عشق.....
هر بار عقلم قدرت تصمیم گیری رو داد به دلم ، دلم را میشکوندن که مبادا سربازی وزیر بشه ، غافل از آنکه دل من شاه بود ، هر کس رو پناه داد بهش ضربه زد...
ولی من یه سوال دارم چطور دلت اومد؟!...
گویند که خدا...ساکنِ دلهای ، بشکسته استآری ..........گنج در میانِ ، خانه ی ویرانه است 🔹 [ سردار ]...
به ارایشگر گفت دامادی بزن!ارایشگر با وسواس تمام شروع به کار کرد و موهای پسرک را به زیبا ترین حد ممکن درست کرد 🦋👌🏼پسرک نگاهی به ایینه انداخت “چشمانش سرازیر شد از اشک به ارایشگر گفت حالا همه شو از ته بزن !!ارایشگر متعجب و حیران پرسید چرا؟؟!؟؟!پسرک گفت :میخواستم ببینم امشب اگر به جای داماد کنار او می ایستادم چه شکلی میشدم 💔💔...
خسته ام اقا قاضی مثل هیزمی که خاکستر شده ولی بازم ازش انتظار دارن بسوزه :)...
من غمگینم. اگه دستت بهم بخوره مثل یه بچه کوچیک میزنم زیرگریه. حالم خوب نیست. میتونم اینقدر برات حرف بزنم ک نفهمیوچی میگم. دلم میخاد سرمو بزنم ب دیوار. دلم میخاد گریه کنم داد بزنم. اما میدونی من باید خوب باشم . پس خوبم . اگه بپرسن خوبی؟ میگم اره بخوبیه خدم🙂...
امشب چہ دیدنی شدیباور نکردنی شدیدستامو محکمتربگیر حالا ک رفتنی شدی🖤.... (:...
یه دل مهربونُشکستی که گناههیه دلی که هنوزمخوشبختیِت دُعاشهدلی که نمی تونهانتقامی بگیرهدلی که پریشونهازخداشه بمیره ......
یادت هست عصر پاییز را که دل به جاده زدیم و شرشر بارانی را که به شیشه می زد وتو فریاد می زدی ببار بارون که بارشت، دلنشین وتصویر آفرین است یاد داری برگ های زرد ونارنجی را که با رقص ،دست از دامن شاخه، رها می کردند تا زیر پای من وتو زیباترین سمفونی دل دادگی را سر کنند، چگونه فراموشت شد آن همه زیبایی ،آن همه لطافت ،نفرین به رقیب که جانم را گرفت...حجت اله حبیبی...
انسانها به دو دلیل اصلی تغییر میکند:یا ذهنشون بازشده یا دلشون شکسته شده🖤...