سرمای اتش گفت مگر اتش هم سرما دارد و خندید. با لبخند محوی همراهیش کردم و گفتم:بله چرا که نه. اینبار بلند تر خندید و دیوانه ای را نثارم کرد،بعد هم راهش را کشید و رفت. رفت... رفت و اجازه نداد به او بگوییم که وقتی اتش جدایی پیوند پدر...