زهر است عطای خلق، هر چند دوا باشد حاجت ز که میخواهی، جایی که خدا باشد؟!
به هرکس خویش را بندم، نسازد هفته ای با من...
این عشقِ آتشین را نتوان نهفت در دل پنهان نمی توان کرد در شیشه رنگِ باده
هر سو پیِ نان، دوندگی ما را کشت...
یک تن نیافتیم که بفهمد زبان ما همشهریاند مردم وُ ما در میانْ غریب!