شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
اصلا مگر میشودتو بیایی و من سکوت کنممگر می توان بی تفاوت بودای بغض نشسته بر گلوی قرنای پادشاه دردای هرچه باتو برگ و بار بریزیم تمام نمی شود این رخت سرخ و زردبگذار بگویم اگرچه خاطرت که هستبعد از تو کوچ کرد از این باغ ردپای عشقنفرت تمام کوچه پس کوچه های قرارمان رابه رگبار بستآنها که رفته بودند که هیچ، هرگز نیامدندهرفصل به سهم خودش از مانده ها، بال و پر شکست.ای قدخمیده زیر بار غمِ این نقطه از زمیندر چشم من شکوهِ تا ابد مان...